گنجور

 
نظامی

چو رود باربد این پرده پرداخت

نکیسا زود چنگ خویش بنواخت

در آن پرده که خوانندش حصاری

چنین بکری بر آورد از عماری

دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک

برافکن سایه چون سرو بر خاک

از این مشگین‌رسن گردن چه تابی‌؟

رسن‌در‌گردنی چون من نیابی

اگر گردن‌کشی کردم چو میران

رسن در گردن آیم چون اسیران

نگنجد آسمان در خانهٔ من

دو عالم در یکی ویرانهٔ من

نتابد پای پیلان خانهٔ مور

نباشد پشه با سیمرغ هم‌زور

سپهری کی فرود آید به چاهی‌؟

کجا گنجد بهشتی در گیاهی‌؟

سری کاو نزل دربان را نشاید

نثار تخت سلطان را نشاید

به جان آوردن‌ِ دوشینه منگر

به جان بین کاوریدم دیده بر سر

در آن حضرت که خواهش را قدم نیست

شفیعی بایدم وان جز کرم نیست

به عذر کردن چندین گناهم

اگر عذری به دست آرم بخواهم

زنم چندان زمین را بوس در بوس

که بخشایش برآرد کوس در کوس

به چهره خاک را چندان خراشم

کزان خاک آبرویی بر تراشم

بساطت را به رخ چندان کنم نرم

که اقبالم دهد منشور آزرم

چنین خواندم ز طالع‌نامهٔ شاه

که صاحب طالع پیکان بود ماه

من آن پیکم که طالع ماه دارم

چو پیکان پای از آن در راه دارم

ز جوش این دل جوشیده با تو

پیامی داشتم پوشیده با تو

بریدم تا پیامت را گذارم

هم از گنج تو وامت را گذارم

دهانم گر ز خردی کرد یک ناز

به خرده در میان آوردمش باز

زبان گر برزد از آتش زبانه

نهادم با دو لعلش در میانه

و گر زلفم سر از فرمان‌بر‌ی تافت

هم از سر تافتن تادیب آن یافت

و گر چشمم ز ترکی تنگی‌یی کرد

به عذر آمد چو هندوی جوانمرد

خم ابروم اگر زه بر کمان بست

بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست

و‌گر غمزه‌م به مستی تیری انداخت

به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت

گر از تو جعد خویش آشفته دیدم

به زنجیر‌ش نگر چون در کشیدم

چو مشعل سر در آوردم بدین در

نهادم جان خود چون شمع بر سر

اگر خطت کمر‌بندد به خونم

نیابی نقطه‌وار از خط برونم

و گر گیرد وصالت کار من سست

به آب دیده گیرم دامنش چست

عقیقت گر خورد خونم ازین بیش

به مروارید دندانش کنم ریش

من آن باغم که میوه‌ش کس نچیده‌ست

درش پیدا کلید‌ش ناپدید‌ست

کسی گر جز تو بر نارم کشد دست

به عشوه ز‌آب انگورش کنم مست

جز آن لب کز شکر دارد دهانی

ز بادامم نیابد کس نشانی

اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ

ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ

بر آنکس چون دهان پسته خندم

که جز تو پسته بگشاید ز قندم

کسی کاو با ترنجم کار دارد

ترنج آسا قدم بر خار دارد

رطب‌چینی که با نخلم ستیزد

ز من جز خار هیچش برنخیزد

دهانی کاو طمع دارد به سیبم

به موم سرخ چون طفلش فریبم

اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه

بدین میوه نیابد جز تو کس راه