گنجور

 
نظامی

نکیسا چون زد این افسانه بر ساز

ستای باربد برداشت آواز

نوا را پرده عشاق آراست

در افکند این غزل را در ره راست

مرا در کویت ای شمع نکویی

فلک پای بز افکنده‌ست گویی

که گر چون گوسفندم می‌بری سر

به پای خود دوم چون سگ بر آن در

دلم را می‌بری اندیشه‌ای نیست

ببر کز بیدلی به پیشه‌ای نیست

تنی کو بار این دل بر نتابد

بسر باری غم دلبر نتابد

چو در خدمت نباشد شخص رنجور

نباید دل که از خدمت بود دور

بسی کوشم که دل بردارم از تو

که بس رونق ندارد کارم از تو

نه بتوان دل ز کارت بر گرفتن

نه از دل نیز بارت برگرفتن

بدان‌جان کز چنین صد جان فزون است

که جانم بی‌تو در غرقاب خون است

بدان چشم سیه کاهوشکار است

کز آهوی تو چشمم را غبار است

فرو ماندم ز تو خالی و نومید

چو ذره کو جدا ماند ز خورشید

جدا گشتم ز تو رنجور و تنها

چو ماهی کو جدا ماند ز دریا

مدارم بیش ازین چون ماه در میغ

تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ

چو در ملک جمالت تازه شد رای

عنایت را مثالی تازه فرمای

پس از عمری که کردم دیده جایت

کم از یک شب که بوسم جای پایت

چنان دان گر لبم پر خنده داری

که بی شک مرده‌ای را زنده‌داری

به بوسی بر فروز افسرده‌ای را

به بویی زنده گردان مرده‌ای را

مرا فرخ بود روی تو دیدن

مبارک باشد آوازت شنیدن

خلاف آن شد که از چشمم نهانی

چو از چشم بد آب زندگانی

خدایی کافرینش کردهٔ اوست

ز تن تا جان پدید آوردهٔ اوست

امیدم هست کز روی تو دلسوز

به‌روز آرد شبم را هم یکی روز

چو شیرین دست‌بُرد باربد دید

ز دست عشق‌، خود را کار بد دید

نوایی بر کشید از سینه تنگ

به چنگی داد کاین در ساز در چنگ

بزن راهی که شه بیراه گردد

مگر کاین داوری کوتاه گردد