گنجور

 
نظامی

نکیسا چون زد این طیاره بر چنگ

ستای باربد برداشت آهنگ

به آواز حزین چون عذرخواهان

روان کرد این غزل را در سپاهان

سحرگاهان که از می مست گشتم

به مستی بر در باغی گذشتم

بهاری مشگبو دیدم در آن باغ

به چنگ زاغ و در خون چنگ آن زاغ

گل صد برگ با هر برگ خاری

به زندان کرده گنجی در حصاری

حصاری لعبتی در بسته بر من

حصاری قفل او نشکسته دشمن

بهشتی پیکری از جان سرشتش

ز هر میوه درختی در بهشتش

ز چندان میوه‌های تازه و تر

ندیدم جز خماری خشک در سر

پری‌رویی که در دل خانه کرده

دلم را چون پری دیوانه کرده

به بیداری دماغم هست رنجور

کز اندیشه‌ام نمی‌گردد پری دور

و گر خسبم به مغزم بر دهد تاب

پری وارم کند دیوانه در خواب

پری را هم دل دیوانه جوید

در آبادی نه در ویرانه جوید

همانا کان پری روی فسون سنج

در آن ویرانه زان پیچید چون گنج

گر آن گنج آید از ویرانه بیرون

به تاجش بر نهم چون در مکنون

به خواب‌ِ نرگس جادوش سوگند

که غمزه‌ش کرد جادو را زبان‌بند

به دود افکندن‌ِ آن زلف سرکش

که چون دودافکنان در من زد آتش

به بانگ زیورش کز شور خلخال

در آرد مرده صد ساله را حال

به مروارید دیباهای مهدش

به مروارید شیرین‌کار شهدش

به عنبر سودنش بر گوشه تاج

به عقد آمودنش بر تخته عاج

به نازش کز جبایت بی‌نیاز است

به عذرش کان بسی خوشتر ز ناز است

به طاق آن دو ابروی خمیده

مثالی زان دو طغرا بر کشیده

بدان مژگان که چون بر هم زند نیش

کند زخمش دل هاروت را ریش

به چشمش کز عتابم کرد رنجور

به چشمک کردنش کز در مشو دور

بدان عارض کز او چشم آب گیرد

ز تری نکته بر مهتاب گیرد

بدان گیسو که قلعه‌ش را کمند است

چو سرو قامتش بالا بلند است

به مارافسایی آن طره و دوش

به چنبر بازی آن حلقه و گوش

بدان نرگس که از نرگس گرو برد

بدان سنبل که سنبل پیش او مرد

بدان سی و دو دانه لؤلؤ تر

که دارد قفلی از یاقوت بر در

به سحر آن دو بادام کمربند

به لطف آن دو عناب شکر خند

به چاه آن زنخ بر چشمه ماه

که دل را آب از آن چشمه‌ست و آن چاه

به طوق غبغبش گویی که آبی

معلق گشته است از آفتابی

بدان سیمین دو نار نرگس افروز

که گِردی بستد از نارنج نوروز

به فندق‌های سیمینش ده انگشت

که قاقم را ز رشک خویشتن کشت

بدان ساعد که از بس رونق و آب

چو سیمین تخته شد بر تخت سیماب

بدان نازک‌میان‌ِ شوشه‌اندام

ولیکن شوشه‌ای از نقره خام

به سیمین ساق او گفتن نیارم

که گر گویم به شب خفتن نیارم

به خاک پای او کز دیده بیش است

بدو سوگند من بر جای خویش است

که گر دستم دهد کارم به دستش

میان جان کنم جای نشستش

ز دستم نگذرد تا زنده باشم

جهان را شاه و او را بنده باشم