گنجور

 
نظامی

چو بر زد باربد زین سان نوایی

نکیسا کرد از آن خوشتر ادایی

شکفته چون گل نوروز و نو رنگ

به نوروز این غزل در ساخت با چنگ

زهی چشمم به دیدار تو روشن

سر کویت مرا خوشتر ز گلشن

خیالت پیشوای خواب و خوَردم

غبارت توتیای چشم دَردم

به تو خوشدل دماغِ مشک‌بیزم

ز تو روشن چراغِ صبح‌خیزم

مرا چشمی و چشمم را چراغی

چراغ چشم و چشم افروز باغی

فروغ از چهر تو مهر فلک را

نمک از کان لعل تو نمک را

جمالت اختران را نور داده

به خوبی عالمت منشور داده

چه می‌ خوردی که رویت چون بهار است‌؟

از آن می‌خور که آنت سازگار است

جمالت چون جوانی جان نوازد

کسی جان با جوانی در نبازد‌؟

تو نیز ار آینه بر دست داری

ز عشق خود دل خود مست داری

مبین در آینه چین ای بت چین

که باشد خویشتن بین خویشتن بین

کسی آن آینه بر کف چه گیرد؟

که هر دم نقش دیگر کس پذیرد

ترا آیینه چشم چون منی بس

که ننماید به جز تو صورتِ کس

بدان داور که او دارای دهر‌ست

که بی‌تو عمر شیرینم چو زهر‌ست

تو با تریاک و من با زهر جان‌سوز

ترا آن روز وانگه من بدین روز

به ترک بی‌دلی گفتن دلت داد؟

زهی رحمت که رحمت بر دلت باد

گمان بودم که چون سستی پذیرم

در آن سختی تو باشی دستگیرم

کنون کافتادم از سستی و مستی

گرفتی دست لیکن پای بستی

بس است این یار خود را زار کشتن

جوانمردی نباشد یار کشتن

زنی هر ساعتم بر سینه خاری

مزن چون می‌زنی بنواز باری

حدیث بی‌زبانی بر زبان آر

میان در بسته‌ای را در میان آر

ز بی‌رختی کشیدم بر درت رخت

که سختی روی مردم را کند سخت

وگرنه من کی‌ام کز حصن فولاد

چراغی را برون آرم بدین باد

ترا گر دست بالا می‌پرستم

به حکم زیردستی زیرِ دستم

مشو در خون چون من زیردستی

چه نقصان کعبه را از بت‌پرستی؟

چه داریم از جمال خویش مهجور؟

رها کن تا ترا می‌بینم از دور

جوانی را به یادت می‌گذارم

بدین امید روزی می‌شمارم

خوشا وقتی که آیی در برم تنگ

می نابم دهی بر ناله چنگ

به ناز نیم‌شب زلفت بگیرم

چو شمع صبحدم پیشت بمیرم

شبی کز لعل می‌گونت شوم مست

بخسبم تا قیامت بر یکی دست

من و زین پس زمین‌بوس وثاقت

ندارم بیش از این برگ فراقت

به تو دادم عنان کار سازی

تو دانی گر کُشی ور می‌نوازی

به پیشت کشته و افکنده باشم

از آن بهتر که بی تو زنده باشم