گنجور

 
نظامی

نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ

ستای باربد برداشت آهنگ

عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت

به آهنگ عراق این بانگ برداشت

نسیم دوست می‌یابد دماغم

خیال گنج می‌بیند چراغم

کدامین آب خوش دارد چنین جوی

کدامین باد را باشد چنین بوی

مگر وقت شدن طاوسِ خورشید

پَر افشان کرد بر گلزار جمشید

مگر سروی ز طارم سر برآورد

که ما را سربلندی بر سر آورد

مگر ماه آمد از روزن در افتاد

که شب را روشنی در منظر افتاد

مگر باد بهشت اینجا گذر کرد

که چندین خرمی در ما اثر کرد

مگر باز سپید آمد فرا دست

که گلزار شب از زاغ سیه رست

مگر با ماست آب زندگانی

که ما را زنده دل دارد نهانی

مگر اقبال شمعی نو برافروخت

که چون پروانه غم را بال و پر سوخت

مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی

که از هر گوشه‌ای خیزد خروشی

بگو ای دولت آن رشک پری را

که باز آور به ما نیک اختری را

ترا بسیار خصلت جز نکویی‌ست

بگویم راست مردی راستگویی‌ست

منم جو کشته و گندم دروده

ترا جو داده و گندم نموده

مبین کز توسنی خشمی نمودم

تواضع بین که چون رام تو بودم

نبرد دزد هندو را کسی دست

که با دزدی جوانمردیش هم هست

ندارم نیم دل در پادشاهی

ولیکن درد دل چندان که خواهی

لگدکوب غمت زان گشت روحم

که بخت بد لگد زد بر فتوحم

دلم خون گرید از غم چون نگرید

کدامین ظالم از غم خون نگرید

تنم ترسد ز هجران چون نترسد

کدامین عاقل از مجنون نترسد

چو بی‌زلف تو بیدل بود دستم

دل خود را به زلفت باز بستم

به خلوت با لبت دارم شماری

وز اینم کردنی‌تر نیست کاری

گَرَم خواهی به خلوت بار دادن

به جای گل چه باید خار دادن؟

از آن حقه که جز مرهم نیاید

بده زانکو به دادن کم نیاید

چه باشد کز چنان آب حیاتی؟

به غارت برده‌ای، بخشی زکاتی؟