گنجور

 
نظامی

نکیسا بر طریقی کان صنم خواست

فرو گفت این غزل در پرده راست

مخسب ای دیده دولت زمانی

مگر کز خوشدلی یابی نشانی

برآی از کوه صبر ای صبح امید

دلم را چشم روشن کن به خورشید

بساز ای بخت با من روزکی چند

کلیدی خواه و بگشای از من این بند

ز سر بیرون کن ای طالع گرانی

رها کن تا توانی ناتوانی

به عیاری برآر ای دوست دستی

برافکن لشگر غم را شکستی

جگر در تاب و دل در موج خونست

گر آری رحمتی وقتش کنونست

نه زین افتاده‌تر یابی ضعیفی

نه زین بیچاره‌تر یابی حریفی

اگر بر کف ندانم ریخت آبی

توانم کرد بر آتش کبابی

و گر جلاب دادن را نشایم

فقاعی را به دست آخر گشایم

و گر نقشی ندانم دوخت آخر

سپند خانه دانم سوخت آخر

و گر چینی ندانم در نشاندن

توانم گردی از دامن فشاندن

میندازم چو سایه بر سر خاک

که من خود اوفتادم زار و غمناک

چو مه در خانه پروینیت باید

چو زهره درد بر چینیت باید

سرایت را بهر خدمت که خواهی

کنیزی می‌کنم دعوی نه شاهی

مرا پرسی که چونی زارزویم

چو میدانی و می‌پرسی چه گویم

غریبی چون بود غمخوار مانده

ز کار افتاده و در کار مانده

چو گل در عاشقی پرده دریده

ز عالم رفته و عالم ندیده

چو خاک آماجگاه تیر گشته

چو لاله در جوانی پیر گشته

به امیدی جهان بر باد داده

به پنداری بدین روز اوفتاده

نه هم پشتی که پشتم گرم دارد

نه بختی کز غریبان شرم دارد

مثل زد غرفه چون می‌مرد بی‌رخت

که باید مرده را نیز از جهان بخت

ز بی کامی دلم تنها نشین است

بسازم گر ترا کام اینچنین است

چو برناید مرا کامی که باید

بسازم تا ترا کامی بر آید

مگر تلخ آمد آن لب را وجودم

که وقت ساختن سوزد چو عودم

مرا این سوختن سوری عظیمست

که سوز عاشقان سوزی سلیمست

نخواهم کرد بر تو حکم رانی

گرم زین بهترک داری تو دانی