چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمزبر تبه شد پادشاهی
به فرختر زمان شاه جوانبخت
به دارالملک خود شد بر سر تخت
دلش گر چه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود
ز یک سو ملک را بر کار میداشت
ز دیگر سو نظر بر یار میداشت
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری
ز بس کافتادگان را داد میداد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد
چو از شغل ولایت باز پرداخت
دگرباره به نوش و ناز پرداخت
شکار و عیش کردی شام و شبگیر
نبودی یک زمان بیجام و نخجیر
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بر بست
نمیدانیم شاپورش کجا برد
چو شاهنشه نفرمودش چرا برد
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب در ماند و عاجز شد درین باب
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری
به یاد ماه با شبرنگ میساخت
به امید گهر با سنگ میساخت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.