گنجور

 
نظامی

نشسته شاه روزی نیم‌هشیار

به امّیدی که گردد بخت بیدار

در آمد قاصدی از ره به تعجیل

ز هندُسْتان حکایت کرد با پیل

مژه چون کاس چینی نم گرفته

میان چون موی زنگی خم گرفته

به خط چین و زنگ آورد منشور

که شاه چین و زنگ از تخت شد دور

گشاد این ترک‌خو چرخ کیانی

ز هندوی دو چشمش پاسبانی

دو مرواریدش از مینا بریدند

به جای رشته در سوزن کشیدند

دو لعبت باز را بی‌پرده کردند

ره سرمه به میل آزرده کردند

چو یوسف گم شد از دیوان دادش

زمانه داغ یعقوبی نهادش

جهان چشم جهان بینش ترا داد

به جای نیزه در دستش عصا داد

چو سالار جهان چشم از جهان بست

به سالاری تو را باید میان بست

ز نزدیکان تخت خسروانی

نبشته هر یکی حرفی نهانی

که زنهار آمدن را کار فرمای

جهان از دست شد تعجیل بنمای

گرت سر در گل است آن جا مشویش

و گر لب بر سخن با کس مگویش

چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد

کمند افزود و شادروان بدل کرد

درستش شد که این دوران بدعهد

بَقّم با نیل دارد سرکه با شهد

هوای خانه خاکی چنین است

گَهی زنبور و گاهی انگبین است

عمل با عزل دارد مهر با کین

ترش تلخی است با هر چرب و شیرین

ز ریگش نیست ایمن هیچ جویی

مسلم نیست از سنگش سبویی

چو دربند وجودی راهِ غم گیر

فراغت بایدت راهِ عدم گیر

بنه چون جان به باد پاک بربند

در زندان سرای خاک بربند

جهان هندو است تا رختت نگیرد

مگیرش سست تا سختت نگیرد

در این دکان نیابی رشته تایی

که نبود سوزنیش اندر قفایی

که آشامد کدویی آب ازو سرد

کز استسقا نگردد چون کدو زرد

درخت آن گه برون آرد بهاری

که بشکافد سر هر شاخ‌ساری

فلک تا نشکند پشت دوتایی

به کس ندهد یکی جو مومیایی

چو بی‌مردن کفن در کس نپوشند

به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند

چو باید شد بدان گل‌گونه محتاج

که گردد بر در گرمابه تاراج

لباسی پوش چون خورشید و چون ماه

که باشد تا تو باشی با تو همراه

برافشان دامن از هر خوان که داری

قناعت کن بدین یک نان که داری

جهانا چند ازین بی‌داد کردن

مرا غم‌گین و خود را شاد کردن

غمین داری مرا شادت نخواهم

خرابم خواهی آبادت نخواهم

تو آن گندم‌نمای جوفروشی

که در گندم جو پوسیده پوشی

چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو

جوی ناخورده گندم خوردم از تو

تو را بس باد ازین گندم‌نمایی

مرا زین دعوی سنگ آسیایی

همان بهتر که شب تا شب درین چاه

به قرصی جو گشایم روزه چون ماه

نظامی چون مسیحا شو طرفدار

جهان بگذار بر مشتی علف‌خوار

علف‌خواری کنی و خرسواری

پس آن گه نزل عیسی چشم داری

چو خر تا زنده باشی بار می‌کش

که باشد گوشت خر در زندگی خوش