گنجور

 
نشاط اصفهانی

یاد دارم من که روزی چند کس

راه بازاری گرفتند از هوس

آن نهان در جیب خود خرمهره داشت

این فلوسی چند در کیسه گذاشت

بود سیمی اندک این یک را به جیب

لیک بی غش بود و بی هر گونه عیب

وان دگر انباشته جیب و بغل

با زری مغشوش و با سیمی دغل

هم به کف زان نقد مشتی بی حساب

که منم در سیم و زر صاحب نصاب

جمله با هم سوی بازار آمدند

جنس قوتی را خریدار آمدند

آنکه سیمی اندک اندر جیب داشت

بر در دکان خبازی گذاشت

یافت نانی نغز و هم وجه خورش

که بشاید زان بدن را پرورش

وانکه را خرمهره بودی با فلوس

هم به دست افتاده مقداری سبوس

وان دگر مغرور سیم و زر شده

جانب دکان حلواگر شده

ریخت مشتی پر ز نقد کم عیار

که ازین حلوا از آن حلوا بیار

مرد حلوایی نظر کردش به زر

گفت ای جان پدر حلوا مخر

اشتلم بگذار و این زر باز گیر

شحنه را هم آگه از این راز گیر

زر بگیر و زود سوی خانه شو

در ببند و زآن سوی کاشانه شو

کس به زرق از این دکان حلوا نخورد

کس به افسون سود ازین کالا نبرد

روح پاک است ای دغل این شهد نوش

کی ستاند قلب تو حلوا فروش

آن دغل اینک منم کاینک دوان

سوی خانه میشتابم زان دکان

آن حریفان گشته سیر از نان خویش

من به جای نان همی از جان خویش

کاش زود آگه شود شحنه ز راز

نقد قلب من ز من گیرند باز

مکسبی زین پس مگر گیرم به پیش

رایج بازار بینم نقد خویش

مکسب زرگر نباشد گو فلوس

وجه حلوا گر نباشد گو سبوس

کیستم من خود یکی از ابلهان

تن زده اندر شمار آگهان

که منم آگه ز اسرار طریق

سوی من رانید زین ره ای فریق

نه شناسای خطایی از صواب

نه رفیق از دزد و نه آب از سراب

مُعْجَب اندر خویش و از پندار خویش

دلخوش از گفتار بی کردار خویش

سُکسُک اندر کار و در کردار چُست

چابک اندر گفت و در کردار سست

اسب تازی در سخن وندر عمل

همچو خر افتاده حیران در وَحَل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode