گنجور

 
نشاط اصفهانی

شب آمد و دل باز نیامد ز در او

یا رب دگر امروز چه آمد بسر او

یار آمد و از دل خبری نیست خدا را

دیگر ز که پرسیم ندانم خبر او

نشنیده نداد او ز چه بر قصه ی ما گوش

نا دیده فتادیم چرا از نظر او

ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند

آن مرغ که دردام تو رسته ست پر او

در چشم خود او راند هم جای که ترسم

بر مردم بیگانه بیفتد گذر او

یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم

زینگونه چرا مختلف آمد اثر او

کس نیست که بی مشغله ای روز گذارد

یا مشعله ی شب ننهد دل ببر او

آنرا که نه کاری نه غم عشق نگاریست

بیچاره نشاط است و دل در بدر او