شب آمد و دل باز نیامد ز در او
یا رب دگر امروز چه آمد بسر او
یار آمد و از دل خبری نیست خدا را
دیگر ز که پرسیم ندانم خبر او
نشنیده نداد او ز چه بر قصه ی ما گوش
نا دیده فتادیم چرا از نظر او
ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند
آن مرغ که دردام تو رسته ست پر او
در چشم خود او راند هم جای که ترسم
بر مردم بیگانه بیفتد گذر او
یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم
زینگونه چرا مختلف آمد اثر او
کس نیست که بی مشغله ای روز گذارد
یا مشعله ی شب ننهد دل ببر او
آنرا که نه کاری نه غم عشق نگاریست
بیچاره نشاط است و دل در بدر او
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به احساس تنهایی و ناامیدی خود اشاره میکند. شب به پایان رسیده و دل او هنوز آرام نشده است. او از خدا میپرسد که چه بر سر یار آمده است چون خبری از او نمیرسد. شاعر احساس میکند که اگرچه یار آمده، اما دلش از او خالی است و نمیداند چه بر سر او آمده. او به حسرت از دوری یار و بیخبری از او سخن میگوید و از ظلمی که بر او رفته، ابراز ناراحتی میکند. شاعر به دنبال یک دلیل برای این بیخبری و تنهایی خود میگردد و در نهایت به این نتیجه میرسد که کسی که نه عشق دارد و نه غم، بیچاره است و از نشاط زندگی بیبهره است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سرویکه بنفشه برگل آمد بر او
اقبال رسانید به گردون سر او
ماییم به مهر و دوستی در خور او
فرماندهٔ عالمیم و فرمانبر او
ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او
رحمت کن و بگریز ز چشمِ ترِ او
وی داده طلاق او و زو ببریده
امشب نتوانی که شوی با سرِ او
سربازی کن اگر تو داری سر او
پا داری کن باز مگرد از درِ او
می دان به یقین که تاتوی باتو بود
ممکن نبود که باریابی برِ او
آن شمع که آفت سرست افسر او
فربه شود از اشک تن لاغر او
بر گریۀ من شبی بخندید بطنز
سرّدل من گشت قضای سر او
بر بود دلم یک نظر از منظر او
جان در سر دل رفت و دلم در سر او
چشمم بکنار از آن گهر می بخشد
کاین چیز سرشته اند در گوهر او
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.