گنجور

 
نشاط اصفهانی

گویند جان خواهد ز من این جان و این جانان من

آن زلف و آن رخسار او، این کفر و این ایمان من

دل را سپردم با غمش، این جان من وان مقدمش

آن جعد و زلف در همش، وین کار بی‌سامان من

آن رسم ناگه دیدنش، طرز نگه دزدیدنش

آن دیدن و خندیدنش بر دیدهٔ گریان من

در خاک کویش منزلم در جعد گیسویش دلم

رویش چراغ محفلم، مهرش فروغ جان من

امشب میان انجمن پیمانه گفتم بشکنم

از زلف ساقی سد شکن افتاد در پیمان من

بیهوده من در جستجو بودم که یابم وصل او

درمان چو آمد درد کو، من دردم او درمان من

من دوزخ دل، او بهشت، او کعبهٔ جان، من کنشت

با هم نگنجد خوب و زشت، وصلش بود هجران من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode