گنجور

 
نظیری نیشابوری

شمع را زنده دلی در شب تار آخر شد

روز عشرت همه در خواب خمار آخر شد

شاخ سرکش شد و دست همه کوتاه بماند

جور گلچین و نزاع سر خار آخر شد

عندلیب ار نسراید به قفس معذورست

گل به بازار نبردند و بهار آخر شد

خلعت دهر به اندازه حال اکنون نیست

چرخ را رشته به هم رفت و مدار آخر شد

همچو دینار که در پای کریمان افتد

کس نگفت از چه شماریم و شمار آخر شد

کمتر از رنگ حنا بود به ما لطف جهان

سر و دستی نفشاندیم و نگار آخر شد

فکر ناآمده این است که امسال گذشت

غم آینده همان بود که یار آخر شد

نقش رخسار تو بر صفحه جان گشت رقم

پرده بر یک طرف انداز که کار آخر شد

شاهدان گوشه چشمی به «نظیری » دارند

هرچه دل، صید همی کرد و شکار آخر شد