گنجور

 
نیر تبریزی

شد روی یار جلوه‌گر از زلف مشک‌بیز

صبح امید میدهد ای بخت خفته خیز

زین‌سان که میزند ره خلق این بت عراق

امسال متفق نشود خلق را حجیز

تا خود چه‌ها کند ز خطا چشم مست او

زان بیشتر که دوست ز دشمن دهد تمیز

یک شهر را بر ز قیامت قیامتی است

فردا مگر تو باز نیایی به رستخیز

بر خواریم مبین و فرود آب چشم من

یوسف به هر کجا که نشیند بود عزیز

باری به دوش بسته ز دستار شیخ شهر

آری عروس زشت کند جهد در جهیز

با یاد زلف یار نخوابم شبان تار

کافعی گزنده را بود از ریسمان گریز

در هیچ شرعی باز نپرسند خون صید

برکش کمان درست فرو نه به تیغ تیز

در صیدگاه دل همه تا چشم میرود

مرکب بتاز و صید برانداز و خون بریز

آن خط سبز رونق زلف سیه شکست

حقا که انتقام نماند به رستخیز

ای خط ز بهر تیرگی روزگار ما

کافی نبود طرۀ شبرنگ تا تو نیز

خوبان برت بضاعت مزجاة جان به کف

آورده با ترانۀ یا ایها العزیز

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

آزرده رفت مانا تاج‌الزمان ز ما

زیرا که وقت رفتن رفتم نگفت نیز

اسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیست

لفظش درست و مرد حکیمست و در عزیز

فلکی شروانی

چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز

گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز

جهان ملک خاتون

دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز

گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز

از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها

بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز

ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه