گنجور

 
ناصر بخارایی

سالی گذشت و نامد زان ماهرو سلامی

جان کرد عزم رفتن کانجا برد پیامی

دل رفت چون کبوتر کارد ز دوست نامه

در حلقه‌های زلفش درمانده شد به دامی

دانی چرا دوتا شد، در غره ماه گردون

خورشید نیکوان را از ما برد سلامی

این بس که نام ما را او بر زبان رساند

من از دهان تنگش راضی شدم به نامی

بسیار سیر کردم چون می به جام از خم

بسیار جوش بایست تا پخته گشت خامی

همچون هلال بردم هر شب به منزلی راه

گر ناتمام بودم گشتم مه تمامی

گویند زاهدانم ناصر مدام غم خور

غم نیست در خور من، لیکن خورم مدامی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجیرالدین بیلقانی

الدیک فی صیاح واللیل فی انهزام

والنور قد تبدی من لجة الظلام

ای همچو دیده در خوروی همچو جان گرامی

چون از غم تو شادم می ده به شادکامی

اسمع فداک روحی فالدیک قال حقا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مجیرالدین بیلقانی
مولانا

دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی

تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی

ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی

ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی

عاشق چو قند باید بی‌چون و چند باید

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مجد همگر

ای چون حیات شیرین وی چون روان گرامی

جانی و دیده یا دل زینها همه کدامی

هربام چون خرامی سرو روان باعی

هر شام چون برآئی مهتاب طرف بامی

نوشی و خوشگواری نیشی و جانشکاری

[...]

سعدی

صاحب نظر نباشد در بند نیک‌نامی

خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی

ای نقطهٔ سیاهی بالای خط سبزش

خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی

حور از بهشت بیرون، ناید، تو از کجایی؟

[...]

سیف فرغانی

در حضرت تو کآنجاسلطان کند غلامی

عشقت بداد مارا جامی بدوست کامی

در سایه مانده بودم چون میوه نارسیده

خورشید عشقت آمد ازمن ببرد خامی

از عشق قید کردم بر پای دل که چون خر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سیف فرغانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه