گنجور

 
ناصر بخارایی

سخت سستی تو در وفا داری

نیک بد می‌کنی جفا کاری

من غمت را نگاه می‌دارم

تو دلم را نگه نمی‌داری

زیر پای تو من چو گرد شدم

تو به چشمم از آن نمی‌داری

خاک‌ خواری مریز بر سر من

که ز من خاک را بود خواری

زلفت از من شکستگی آموخت

لبت از وی گرفت خونخواری

کی شناسی درازی شب هجر

تو به خوابی و ما به بیداری

من شوم از خدای خود بیزار

که مرا باشد از تو بیزاری

بس که چشم تو خون مردم ریخت

برنخیزد دگر ز بیماری

ناصرا گر سر تو بر دارند

سر از این آستان نبرداری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

به خدایی که آفرین کرده ست

زیرکان را به خویشتن داری

که نیرزد به نزد همت من

ملک هر دو جهان به یک خواری

مسعود سعد سلمان

ای فلک نیک دانمت آری

کس ندیدست چون تو غداری

جامه ای بافیم همی هر روز

از بلا پود و از عنا تاری

گر دری یابیم زنی بندی

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
وطواط

تا کی از عشق تو کشم خواری؟

تا کی از هجر تو کنم زاری ؟

چند با من جفا کنی آخر ؟

شرم بادت ازین جفا گاری

زان دو زلف چو ابر پیوسته

[...]

انوری

با من اندر گرفته‌ای کاری

کان به عمری کند ستمکاری

راستی زشت می‌کنی با من

روی نیکو چنین کند آری

بعد از این هم بکش روا دارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه