گنجور

 
ناصر بخارایی

چو خیال گشتی ای تن، خبری ده از میانش

چو غبار گشتی ای سر، بنشین بر آستانش

چو در آتشی تو ای جان، ز لبش حکایتی گو

چو عدم گشتی ای دل، صفتی کن از دهانش

منم و کمینه جانی،‌ که ز غم به لب رسانم

چو رسیدن است باری، به لب شکر فشانش

اگرم خیال قدش، گذرد به پیش دیده

دل ریش من نشاند، چو الف میان جانش

اگر اوست شمع مجلس، به چراغ نیست حاجت

چو تو با قمر نشینی، به فراغ دل‌ نشانش

غم خویش عرضه کردم، بگریست شمع بر من

چو حدیث من نیوشد، ببُرم سر زبانش

چو وفا و عهد و یاری، ببَ رد به خاک ناصر

گل دوستی بروید، ز غبار استخوانش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ادیب صابر

به قمر فروغ بخشد رخ همچو گلستانش

ز شکر خراج خواهد لب لعل دلستانش

عجب اینکه دیده هر دم دهدم نشان دلها

به حوالی دهانی که نداد کس نشانش

خواجوی کرمانی

اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش

و گر او کمر نبندد نظرست در میانش

من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند

مشنو که هیچ نبود بلطلافت دهانش

برو ای رقیب و بر من سر دست بیش مفشان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه