چو خیال گشتی ای تن، خبری ده از میانش
چو غبار گشتی ای سر، بنشین بر آستانش
چو در آتشی تو ای جان، ز لبش حکایتی گو
چو عدم گشتی ای دل، صفتی کن از دهانش
منم و کمینه جانی، که ز غم به لب رسانم
چو رسیدن است باری، به لب شکر فشانش
اگرم خیال قدش، گذرد به پیش دیده
دل ریش من نشاند، چو الف میان جانش
اگر اوست شمع مجلس، به چراغ نیست حاجت
چو تو با قمر نشینی، به فراغ دل نشانش
غم خویش عرضه کردم، بگریست شمع بر من
چو حدیث من نیوشد، ببُرم سر زبانش
چو وفا و عهد و یاری، ببَ رد به خاک ناصر
گل دوستی بروید، ز غبار استخوانش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف حالات دل و تن انسان میپردازد. شاعر از حالات مختلف روح و جسم صحبت میکند و میخواهد از عشق و درد و شوق خود بگوید. او به پیکار درونی انسان با غم و اشتیاق اشاره میکند و میگوید که باید از خود بگذرد و احساساتش را با دیگران به اشتراک بگذارد. شاعر همچنین به زیبایی معشوق و تاثیر او بر دل و جانش پرداخته و میگوید حتی اگر معشوق در کنار او نباشد، نور و زیباییاش همچنان در دل او وجود دارد. او در نهایت از دوستی و وفا میگوید و از میوههای محبت در دل سخن میگوید.
هوش مصنوعی: وقتی که به فکر و خیال میافتی ای بدن، از درون خودت خبری برسان. وقتی که مانند غبار پراکنده شدی ای سر، بر درگاه او بنشین.
هوش مصنوعی: ای جان، وقتی در آتش عشق او هستی، از لبش داستانی بگو. و وقتی که خود را از دست دادی و به عدم پیوستی، از دهان او نشانی بگیر و وصفی بیان کن.
هوش مصنوعی: من تنها هستم و جانم در حال کم شدن است، طوری که از غم به لب رسیدهام. وقتی به دلم شکر عشق میریزد، لحظهای شاداب و خوشحال میشوم.
هوش مصنوعی: اگر فکر قد و قامت او به ذهنم بیفتد، دلم را به شدت میآزارد و او را مانند حرف "الف" در جانم جای میدهد.
هوش مصنوعی: اگر او شمع مجلس است، دیگر نیازی به چراغ نیست. وقتی تو در کنار قمر نشستهای، دل از هر نگرانی آزاد است.
هوش مصنوعی: من غم خود را به شمع گفتم، و شمع به خاطر این دردگریه کرد. چون هیچکس به حرف من گوش نمیدهد، تصمیم دارم که زبانش را قطع کنم.
هوش مصنوعی: وقتی وفا و عهد و یاری برقرار باشد، دوستی مانند گلی در خاکی که به یاد گذشتههاست، رشد میکند و از غبار و یاد استخوانهای قدیمی زنده میشود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
به قمر فروغ بخشد رخ همچو گلستانش
ز شکر خراج خواهد لب لعل دلستانش
عجب اینکه دیده هر دم دهدم نشان دلها
به حوالی دهانی که نداد کس نشانش
اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش
و گر او کمر نبندد نظرست در میانش
من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند
مشنو که هیچ نبود بلطلافت دهانش
برو ای رقیب و بر من سر دست بیش مفشان
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.