گنجور

 
ناصر بخارایی

سرو اگر در پیش قدت سرفرازی می‌کند

راستی او این حماقت از درازی می‌کند

تا مرا گفتی که جان بفرست بر دست صبا

جان من بر عزم رفتن کار سازی می‌کند

هندوی زلفت رسن بازست و هر شب تا سحر

با مَه روی تو در محراب بازی می‌کند

شمع مومین دل که در عشق تو چون زر خالص است

هر شب از سوز فراقت جان‌گدازی می‌کند

گر چه بر تازی ببستم زین ز بهر فارسی

چشم مست تو با من ترکتازی می‌کند

تا گزارد در خم محراب ابرویت نماز

آب چشمم خرقه را هر شب نمازی می‌کند

ناز کم کن چون نیاز ناصر از حد درگذشت

هر که را نبود نیازی بی‌نیازی می‌کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جمال‌الدین عبدالرزاق

زلف تو بر عارض تو پای‌بازی می‌کند

هر زمان سوی لب تو دست‌یازی می‌کند

جزع تو در دل ربودن جان همی‌سوزد ولی

لعل تو در بوسه دادن دل‌نوازی می‌کند

در کمان ابروی تو ناوک مژگان تو

[...]

امیرخسرو دهلوی

باز ترک مست من آهنگ بازی می‌کند

کس نکرده‌ست آنکه آن ترک طرازی می‌کند

زلف او را سر به سر عالم به مویی بسته شد

هندویی را بین کزین سان ترکتازی می‌کند

از خیالش مانده‌ام شرمنده، کاندر چشم من

[...]

عبید زاکانی

باز در بستان صنوبر سرفرازی می‌کند

بلبل شوریده را گل دل‌نوازی می‌کند

لالهٔ سیراب دارد جام لیکن هر زمان

همچو مستان چشم نرگس ترکتازی می‌کند

ابر سقا رنگ بستان و چمن را بین که باز

[...]

سلمان ساوجی

چشم مستت گرچه با ما ترک تازی می‌کند

لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی می‌کند

تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز

جامه جان را به خون، هر دم نمازی می‌کند

با زنخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن!

[...]

جهان ملک خاتون

جادوی چشمان شوخت چاره‌سازی می‌کند

حاجب کنج دهانت حقّه‌بازی می‌کند

خوش نسیمی می‌وزد از بوی زلفت صبحدم

زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می‌کند

زلف تو عمر من است و هیچ می‌دانی که عمر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه