نتواند که ز خط تو سوادی خواند
هرکه یک حرف سپیدی ز سیاهی داند
من سرگشته چو سر بر خط حُکمت دارم
خامهوارم خط تو چند به سر گرداند
آتشی در دلم از روی تو افروخته است
آب چشمم برود آتش دل بنشاند
همه دردسرم از دست خود است، ای ساقی
بده آن باده که از دستِ خودم بستاند
گل به روی تو نماند که ندارد نوری
ماه میماند و چیزیش بدان میماند
آیتیام شده در شأن مَحبت نازل
چه عجب زانکه براندست مرا میخواند
دل ناصر که ز سوز غم تو دریا شد
در خروش آمد و چون آب سخن میراند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف عواطف و احساسات عمیق عاشقانه پرداخته است. شاعر به سختی درک خط معشوقش را میگوید و به سرگشتگی خود در کنار حکمتهای عشق اشاره میکند. او از آتش دلش به خاطر عشق میگوید و از اشکهایش که آرامبخش این آتش نیستند. در مورد درد و رنجی که از دست خود دارد صحبت میکند و از ساقی میخواهد بادهای بدهد که او را از این دردها نجات دهد. در نهایت، شاعر به حالات درونی و غمهای عمیق خود اشاره میکند و میگوید که دلش با غم عشق به دریا تبدیل شده و از آن آب، سخن میگوید.
هوش مصنوعی: هرکس که یک حرفی از خوب و بد را بفهمد، نمیتواند از نوشتههای تو چیزی بفهمد.
هوش مصنوعی: من مانند کسی که در جستجوی حقیقت است، دلم میخواهد که از کلام حکمتآمیز تو بنویسم، ولی قلمم نمیداند چگونه باید به زیبایی نوشتههای تو را به تصویر بکشد.
هوش مصنوعی: در دلم شعلهای از محبت تو روشن شده و اشکهایم میخواهد این آتش را خاموش کند.
هوش مصنوعی: تمام دردسرهای من ناشی از کارهای خودم است. ای ساقی، آن شرابی را به من بده که از دست خودم بستاند و مرا از این مشکلات نجات دهد.
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و درخشندگی تو، گلها نمیتوانند دوام بیاورند و وقتی نور و زیبایی تو وجود دارد، ماه و چیزهای دیگر هم در کنار تو میدرخشند.
هوش مصنوعی: من به عنوان نشانهای از محبت، مورد توجه قرار گرفتهام. چه جای تعجبی دارد که او (محبت) به من مینازد و مرا به خود دعوت میکند.
هوش مصنوعی: دل ناصر از شدت غم تو مثل دریا پرخروش و طغیان شد و مانند آب، صحبت میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
قوم فرعون همه را در بن دریا راند
آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند
گر بترسندی و فرعون خدا را خواند
جبرئیل آید و خاکش به دهن افشاند
ماجرائی که دل سوخته می پوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو می خواند
چون تو در چشم من آئی چکند مرد چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
[...]
زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟
هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند
میکنم ترک هوای سر زلف تو و باز
باد میآید و این سلسله میجنباند
اشک من آنچه ز راز دل من میگوید
[...]
نعش او را چو فلک قبله خود میخواند
چرخ بر دوش نهد وین شرف خود داند
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.