گنجور

 
ناصر بخارایی

نتواند که ز خط تو سوادی خواند

هرکه یک حرف سپیدی ز سیاهی داند

من سرگشته چو سر بر خط حُکمت دارم

خامه‌وارم خط تو چند به سر گرداند

آتشی در دلم از روی تو افروخته است

آب چشمم برود آتش دل بنشاند

همه دردسرم از دست خود است، ای ساقی

بده آن باده که از دستِ خودم بستاند

گل به روی تو نماند که ندارد نوری

ماه می‌ماند و چیزیش بدان می‌ماند

آیتی‌ام شده در شأن مَحبت نازل

چه عجب زانکه براندست مرا می‌خواند

دل ناصر که ز سوز غم تو دریا شد

در خروش آمد و چون آب سخن می‌راند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

قوم فرعون همه را در بن دریا راند

آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند

گر بترسندی و فرعون خدا را خواند

جبرئیل آید و خاکش به دهن افشاند

خواجوی کرمانی

ماجرائی که دل سوخته می پوشاند

دیده یک یک همه چون آب فرو می خواند

چون تو در چشم من آئی چکند مرد چشم

که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش

[...]

سلمان ساوجی

زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟

هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند

می‌کنم ترک هوای سر زلف تو و باز

باد می‌آید و این سلسله می‌جنباند

اشک من آنچه ز راز دل من می‌گوید

[...]

وحشی بافقی

نعش او را چو فلک قبله خود می‌خواند

چرخ بر دوش نهد وین شرف خود داند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه