گنجور

 
ناصر بخارایی

یک نفس ای باد صبا همچو باد

عزم تو تا کوی دلارام باد

گر به در دوست قبولت بود

راست بود اینکه قبولست یاد

پیش مراد دل و مقصود جان

عرضه دهی درد دل نامراد

عهد مرا یار فراموش کرد

رفت بسی عهد و نیاورد یاد

داد نداد آن بت بیدادگر

دادِ جفا کاری و بیداد داد

قهر که از یاد بود به ز لطف

ظلم که از دوست بود به ز داد

ناصر اگر نامه نویسد به دوست

می‌کند از دیده بیاض و سواد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

خسرو می خواست هم از بامداد

خلق بمی خوردن اوگشت شاد

خرمی و شادی از می بود

خرمی و شادی را داد داد

ماه درخشنده قدح پیش برد

[...]

منوچهری

آمده نوروز هم از بامداد

آمدنش فرخ و فرخنده باد

باز جهان خرم و خوب ایستاد

مرد زمستان و بهاران بزاد

مسعود سعد سلمان

باد خزان روی به بستان نهاد

کرد جهان باز دگرگون نهاد

شاخ خمیده چو کمان برکشید

سر ما از کنج کمین برگشاد

از چمن دهر بشد ناامید

[...]

سنایی

روح مجرد شد خواجه زکی

گام چو در کوی طریقت نهاد

خواست که مطلق شود از بند غیر

دست به انصاف و سخا بر گشاد

دادهٔ هر هفت فلک بذل کرد

[...]

حمیدالدین بلخی

در طلب از پای نباید نشست

بی‌سبب از دست نباید فتاد

جان و دل و دیده و تن هر چهار

در گرو عشق بباید نهاد

خواهی کاین بند گشاده شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه