گنجور

 
ناصر بخارایی

پای بیرون ز حد خویش نهاد

زلف تو سر از آن دهد برباد

بندهٔ توست هر کجا سروی‌ست

بنده بسیار کرده‌ای آزاد

روی بنمودی و غمم بربود

زلف بگشادی و دلم بگشاد

گر چه مهرت ز ما برآرد گَرد

هیچ گردی به دامنت مرساد

بر میانت چو گوهر آویزد

هر که را جوهریست چون پولاد

طمع خام من هوس می‌پخت

که دلم گردد از وصال تو شاد

دیدمت خود که از فراموشان

تا گذر باشدت نیاری یاد

من لبت در زبان نمی‌رانم

پای شیرین و بوسهٔ فرهاد

عمر آن کس که سعی هجران کرد

باد همچو دلم خراب آباد

هر زمان در غم اوفتد ناصر

چه توان کرد طالع این افتاد

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
رودکی

شاد زی با سیاه‌چشمان، شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعدموی غالیه‌بوی

[...]

شهید بلخی

گر فراموش کرد خواجه مرا

خویشتن را به رقعه دادم یاد

کودک شیر‌خواره تا نگریست

مادر او را به مهر شیر نداد

فرخی سیستانی

هر که بود از یمین دولت شاد

دل بمهر جمال ملت داد

هر که او حق نعمتش بشناخت

میر مارا نوید خدمت داد

طاعت آن ملک بجا آورد

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ابوالفضل بیهقی

پادشاهی برفت پاک سرشت‌

پادشاهی نشست حورنژاد

از برفته‌ همه جهان غمگین‌

وز نشسته‌ همه جهان دلشاد

گر چراغی ز پیشِ ما برداشت‌

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه