گنجور

 
فرخی سیستانی

خسرو می خواست هم از بامداد

خلق بمی خوردن اوگشت شاد

خرمی و شادی از می بود

خرمی و شادی را داد داد

ماه درخشنده قدح پیش برد

سرو خرامنده بپای ایستاد

با طرب و خرمی و فال نیک

شاه قدح بستد و برکف نهاد

شادی و می خوردن شه را سزد

شاد خور ای شه که میت نوش باد

از تو به می خوردن یابند زر

وز تو به هشیاری یابند داد

خلق بیکباره ز تو شاکرند

زان دل بخشنده وزان دست راد

شیر دلی و پسر شیر دل

خسروی و خسرو خسرو نژاد

هر شه کورا خلفی چون تو ماند

نام و نشانش بجهان ماند یاد

چون تو که باشد بجهان اندرون

چون تو ملکزاده زمادر نزاد

سیر نگردد همی از تو دو چشم

خلق ندیدست ملک زین نهاد

روز مبارک شود آنرا که او

از تو ملک یاد کند بامداد

تا تو بشاهی ننشستی شها

خرمی از تو بجهان ایستاد

جز تو ملک بر ننشیند به ملک

جز تو ملک بودن با دست باد

دیدن تو در دل هر بنده ای

از طرب و شادی صد در گشاد

شاد زیادی زتن و جان خویش

وانکه بتو شاد، بشادی زیاد

بر در تو صد ملک و صد وزیر

به ز منوچهر و به از کیقباد

 
 
 
منوچهری

آمده نوروز هم از بامداد

آمدنش فرخ و فرخنده باد

باز جهان خرم و خوب ایستاد

مرد زمستان و بهاران بزاد

مسعود سعد سلمان

باد خزان روی به بستان نهاد

کرد جهان باز دگرگون نهاد

شاخ خمیده چو کمان برکشید

سر ما از کنج کمین برگشاد

از چمن دهر بشد ناامید

[...]

سنایی

روح مجرد شد خواجه زکی

گام چو در کوی طریقت نهاد

خواست که مطلق شود از بند غیر

دست به انصاف و سخا بر گشاد

دادهٔ هر هفت فلک بذل کرد

[...]

حمیدالدین بلخی

در طلب از پای نباید نشست

بی‌سبب از دست نباید فتاد

جان و دل و دیده و تن هر چهار

در گرو عشق بباید نهاد

خواهی کاین بند گشاده شود

[...]

خاقانی

تا دل من دل به قناعت نهاد

ملک جهان را به جهان بازداد

دفتر آز از بر من برگرفت

مصحف عزلت عوض آن نهاد

خسرو خرسندی من در ربود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه