گنجور

 
سیدای نسفی

روز محشر بزم دست سوی افسر خویش

بید مجنونم و خود سایه کنم بر سر خویش

صدف من نگشادست دهن پیش سحاب

خاک مالیده حبابم به لب ساغر خویش

ناله دور است ز زنجیر در گوشه نشین

نیستم منفعل از حلقه گوش کر خویش

غنچه خسپیست مرا کار چو مرغان قفس

خواب آسایش من هست به زیر پر خویش

زاد راه سفر ملک عدم ایثار است

در چمن دوخته گل چشم به مشت زر خویش

سر خود در قدم دشمن خود بگذارم

می زنم بوسه کف پای ملامت گر خویش

غنچه ام خاطرم از گفت و شنودن جمع است

روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش

سیدا لعل ز کان آمد و شد صاحب نام

بهتر آنست هنرور رود از کشور خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه