گنجور

 
سیدای نسفی

آمد بهار و رفتن خود را خبر نداد

با ساکنان باغ ندای سفر نداد

هر نخل آرزو که نشاندیم بر زمین

دادیم آب سبز نگشت و ثمر نداد

شبنم وداع کرد و به ما چشم تر گذاشت

ما را به غیر آبله زاد سفر نداد

اقبال را خریدم و بی زر فروختم

سودای این کلاه مرا درد سر نداد

از گریه های خویش نگشتیم کامیاب

دریا چه شد که قطره ما را گهر نداد

چشم و دلم پر است چو بادام این چمن

دوران چو غنچه گرچه مرا مشت زر نداد

دنیاپرست بی خبر از حلقه در است

شکر خدا که دهر مرا گوش کر نداد

از بس که روز و شب به غم رزق و روزیم

فیضی به ما تردد شام و سحر نداد

از کلک خویش بهره ندیدم چو سیدا

از ذوق تلخکامیم این نیشکر نداد