گنجور

 
سیدای نسفی

روزی که یار مست برون از چمن شود

بلبل غریب گردد و گل بی وطن شود

گر در چمن حدیث لبش در میان نهم

گل گوید آنقدر که سراپا دهن شود

بر دست خویش کوهکن آخر هلاک شد

این شد سزاش هر که گرفتار زن شود

پروانه یی که در دل فانوس ره نیافت

در روزگار مرگ مرده او بی کفن شود

طوطی ز عکس آئینه ماست نکته دان

هر کس به ما نشست ز اهل سخن شود

این شمع کاغذی که قلم تازه ریختست

روشنگر چراغ هزار انجمن شود

ما از کسی به شهر خود احساس ندیده ایم

همچون فسانه بر دهن مرد و زن شود

ای سیدا ز بخت سیاهم دهد نشان

روزی که زلف یار شکن در شکن شود

 
sunny dark_mode