گنجور

 
مولانا

سماع آرام جان زندگانست

کسی داند که او را جان جانست

کسی خواهد که او بیدار گردد

که او خفته میان بوستان‌ست

ولیک آن کاو به زندان خفته باشد

اگر بیدار گردد در زیان‌ست

سماع آن جا بکن کان جا عروسیست

نه در ماتم که آن جای فغانست

کسی کاو جوهر خود را ندیده‌ست

کسی کان ماه از چشمش نهانست

چنین کس را سماع و دف چه باید‌؟!

سماع از بهر وصل دلستان‌ست

کسانی را که روشان سوی قبله‌ست

سماع این جهان و آن جهانست

خصوصا حلقه‌ای کاندر سماعند

همی‌گردند و کعبه در میانست

اگر کان شکر خواهی همان جاست

ور انگشت شکر خود رایگانست

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۳۹ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
باباطاهر

نفس شومم بدنیا بهر آن است

که تن از بهر موران پرورانست

ندونستم که شرط بندگی چیست

هرزه بورم بمیدان جهانست

سعدی

چه روی است آن که پیش کاروان است

مگر شمعی به دست ساروان است

سلیمان است گویی در عماری

که بر باد صبا تختش روان است

جمال ماه پیکر بر بلندی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه