گنجور

 
مولانا

آن یکی را یار پیش خود نشاند

نامه بیرون کرد و پیش یار خواند

بیت‌ها در نامه و مدح و ثنا

زاری و مسکینی و بس لابه‌ها

گفت معشوق ‌«این اگر بهر من‌ست

گاه وصل این عمر ضایع کردن‌ست

من به پیشت حاضر و تو نامه‌خوان‌؟

نیست این باری نشان عاشقان‌»

گفت اینجا حاضری اما ولیک

من نمی‌یایم نصیب خویش نیک

آنچ می‌دیدم ز تو پارینه سال

نیست این دم گرچه می‌بینم وصال

من ازین چشمه زلالی خورده‌ام

دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام

چشمه می‌بینم ولیکن آب نی

راه آبم را مگر زد ره‌زنی

گفت پس من نیستم معشوق تو

من به بلغار و مرادت در قتو

عاشقی تو بر من و بر حالتی

حالت اندر دست نبود یا فتی‌!

پس نیم کلی مطلوب تو من

جزو مقصودم تو را اندر زمن

خانهٔ معشوقه‌ام‌، معشوق نی

عشق بر نقدست‌، بر صندوق نی

هست معشوق آنک او یکتو بود

مبتدا و منتهاات او بود

چون بیابی‌اش نمانی منتظر

هم هویدا او بوَد هم نیز سِرّ

میر احوالست نه موقوف حال

بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال

چون بگوید حال را فرمان کند

چون بخواهد جسم‌ها را جان کند

منتها نبود که موقوف‌ست او

منتظر بنشسته باشد حال‌جو

کیمیای حال باشد دست او

دست جنباند شود مس مست او

گر بخواهد‌ مرگ هم شیرین شود

خار و نشتر نرگس و نسرین شود

آنکه او موقوف حالست آدمی‌ست

کاو به‌حال افزون و گاهی در کمی‌ست

صوفی ابن الوقت باشد در منال

لیک صافی فارغ‌ست از وقت و حال

حال‌ها موقوف عزم و رای او

زنده از نفخ مسیح‌آسای او

عاشق‌ِ حالی‌، نه عاشق بر منی

بر امید حال بر من می‌تنی

آنک یک دم کم دمی کامل بوَد

نیست معبود‌ِ خلیل‌، آفل بوَد

وانک آفل باشد و گه آن و این

نیست دلبر لا احب الافلین

آنک او گاهی خوش و گه ناخوش‌ست

یک زمانی آب و یک دم آتش‌ست

برج مه باشد ولیکن ماه نه

نقش بت باشد ولی آگاه نه

هست صوفی‌ِ صفاجو ابن‌ِ وقت

وقت را همچون پدر بگرفته سخت

هست صافی غرق عشق ذوالجلال

ابن‌ِ کس نه‌، فارغ از اوقات و حال

غرقهٔ نوری که او لم یولدست

لم یلد لم یولد آن ایزدست

رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای

ورنه وقت مختلف را بنده‌ای

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش

بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

منگر آنک تو حقیری یا ضعیف

بنگر اندر همّت خود ای شریف

تو به هر حالی که باشی می‌طلب

آب می‌جو دایما ای خشک‌لب

کان لب خشکت گواهی می‌دهد

کاو بآخر بر سر منبع رسد

خشکی لب هست پیغامی ز آب

که بمات آرد یقین این اضطراب

کاین طلب‌کاری مبارک جنبشی‌ست

این طلب در راهِ حق مانع کُشی‌ست

این طلب مفتاح مطلوبات تست

این سپاه و نصرت رایات تست

این طلب همچون خروسی در صیاح

می‌زند نعره که می‌آید صباح

گرچه آلت نیستت تو می‌طلب

نیست آلت حاجت اندر راه رب

هر که را بینی طلب‌کار ای پسر

یار او شو پیش او انداز سر

کز جوار طالبان طالب شوی

وز ظلال غالبان غالب شوی

گر یکی موری سلیمانی بجست

منگر اندر جستن او سست سست

هرچه داری تو ز مال و پیشه‌ای

نه طلب بود اول و اندیشه‌ای‌؟