گنجور

 
مولانا

گفت ابلیسش گشای این عقد را

من محکم قلب را و نقد را

امتحان شیر و کلبم کرد حق

امتحان نقد و قلبم کرد حق

قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام

صیرفی‌ام قیمت او کرده‌ام

نیکوان را رهنمایی می‌کنم

شاخه‌های خشک را بر می‌کنم

این علفها می‌نهم از بهر چیست

تا پدید آید که حیوان جنس کیست

گرگ از آهو چو زاید کودکی

هست در گرگیش و آهویی شکی

تو گیاه و استخوان پیشش بریز

تا کدامین سو کند او گام تیز

گر به سوی استخوان آید سگست

ور گیا خواهد یقین آهو رگست

قهر و لطفی جفت شد با همدگر

زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر

تو گیاه و استخوان را عرضه کن

قوت نفس و قوت جان را عرضه کن

گر غذای نفس جوید ابترست

ور غذای روح خواهد سرورست

گر کند او خدمت تن هست خر

ور رود در بحر جان یابد گهر

گرچه این دو مختلف خیر و شرند

لیک این هر دو به یک کار اندرند

انبیا طاعات عرضه می‌کنند

دشمنان شهوات عرضه می‌کنند

نیک را چون بد کنم یزدان نیم

داعیم من خالق ایشان نیم

خوب را من زشت سازم رب نه‌ام

زشت را و خوب را آیینه‌ام

سوخت هندو آینه از درد را

کین سیه‌رو می‌نماید مرد را

گفت آیینه گناه از من نبود

جرم او را نه که روی من زدود

او مرا غماز کرد و راست‌گو

تا بگویم زشت کو و خوب کو

من گواهم بر گوا زندان کجاست

اهل زندان نیستم ایزد گواست

هر کجا بینم نهال میوه‌دار

تربیتها می‌کنم من دایه‌وار

هر کجا بینم درخت تلخ و خشک

می‌برم من تا رهد از پشک مشک

خشک گوید باغبان را کای فتی

مر مرا چه می‌بری سر بی خطا

باغبان گوید خمش ای زشت‌خو

بس نباشد خشکی تو جرم تو

خشک گوید راستم من کژ نیم

تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم

باغبان گوید اگر مسعودیی

کاشکی کژ بودیی تر بودیی

جاذب آب حیاتی گشتیی

اندر آب زندگی آغشتیی

تخم تو بد بوده است و اصل تو

با درخت خوش نبوده وصل تو

شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند

آن خوشی اندر نهادش بر زند