گنجور

 
مولانا

آن یکی می‌گفت خواهم عاقلی

مشورت آرم بدو در مشکلی

آن یکی گفتش که اندر شهر ما

نیست عاقل جز که آن مجنون‌نما

بر نیی گشته سواره نک فلان

می‌دواند در میان کودکان

صاحب رایست و آتش‌پاره‌ای

آسمان قدرست و اخترباره‌ای

فر او کروبیان را جان شدست

او درین دیوانگی پنهان شدست

لیک هر دیوانه را جان نشمری

سر منه گوساله را چون سامری

چون ولیی آشکارا با تو گفت

صد هزاران غیب و اسرار نهفت

مر ترا آن فهم و آن دانش نبود

وا ندانستی تو سرگین را ز عود

از جنون خود را ولی چون پرده ساخت

مر ورا ای کور کی خواهی شناخت

گر ترا بازست آن دیدهٔ یقین

زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین

پیش آن چشمی که باز و رهبرست

هر گلیمی را کلیمی در برست

مر ولی را هم ولی شهره کند

هر که را او خواست با بهره کند

کس نداند از خرد او را شناخت

چونک او مر خویش را دیوانه ساخت

چون بدزدد دزد بینایی ز کور

هیچ یابد دزد را او در عبور

کور نشناسد که دزد او که بود

گرچه خود بر وی زند دزد عنود

چون گزد سگ کور صاحب‌ژنده را

کی شناسد آن سگ درنده را