گنجور

 
مولانا

گفت با دلقک شبی سید اجل

قحبه‌ای را خواستی تو از عجل

با من این را باز می‌بایست گفت

تا یکی مستور کردیمیت جفت

گفت نه مستور صالح خواستم

قحبه گشتند و ز غم تن کاستم

خواستم این قحبه را بی معرفت

تا ببینم چون شود این عاقبت

عقل را من آزمودم هم بسی

زین سپس جویم جنون را مغرسی