گنجور

 
مولانا

آمد از حق سوی موسی این عتاب

کای طلوع ماه دیده تو ز جیب

مشرقت کردم ز نور ایزدی

من حقم رنجور گشتم نامدی

گفت سبحانا تو پاکی از زیان

این چه رمزست این بکن یا رب بیان

باز فرمودش که در رنجوریم

چون نپرسیدی تو از روی کرم

گفت یا رب نیست نقصانی تو را

عقل گم شد این سخن را برگشا

گفت آری بندهٔ خاص گزین

گشت رنجور، او منم نیکو ببین

هست معذوریش معذوری من

هست رنجوریش رنجوری من

هر که خواهد همنشینی خدا

تا نشیند در حضور اولیا

از حضور اولیا گر بسکلی

تو هلاکی زانک جزوی بی کلی

هر که را دیو از کریمان وا برد

بی کسش یابد سرش را او خورد

یک بدست از جمع رفتن یک زمان

مکر دیوست بشنو و نیکو بدان