گنجور

 
مولانا

آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت

زیر لب لاحول گویان باز رفت

گفت چون از جد و بندم وز جدال

در دل او بیش می‌زاید خیال

پس ره پند و نصیحت بسته شد

امر اعرض عنهم پیوسته شد

چون دوایت می‌فزاید درد پس

قصه با طالب بگو بر خوان عبس

چونک اعمی طالب حق آمدست

بهر فقر او را نشاید سینه خست

تو حریصی بر رشاد مهتران

تا بیاموزند عام از سروران

احمدا دیدی که قومی از ملوک

مستمع گشتند گشتی خوش که بوک

این رئیسان یار دین گردند خوش

بر عرب اینها سرند و بر حبش

بگذرد این صیت از بصره و تبوک

زانک الناس علی دین الملوک

زین سبب تو از ضریر مهتدی

رو بگردانیدی و تنگ آمدی

کندرین فرصت کم افتد این مناخ

تو ز یارانی و وقت تو فراخ

مزدحم می‌گردیم در وقت تنگ

این نصیحت می‌کنم نه از خشم و جنگ

احمدا نزد خدا این یک ضریر

بهتر از صد قیصرست و صد وزیر

یاد الناس معادن هین بیار

معدنی باشد فزون از صد هزار

معدن لعل و عقیق مکتنس

بهترست از صد هزاران کان مس

احمدا اینجا ندارد مال سود

سینه باید پر ز عشق و درد و دود

اعمیی روشن‌دل آمد در مبند

پند او را ده که حق اوست پند

گر دو سه ابله ترا منکر شدند

تلخ کی گردی چو هستی کان قند

گر دو سه ابله ترا تهمت نهد

حق برای تو گواهی می‌دهد

گفت از اقرار عالم فارغم

آنک حق باشد گواه او را چه غم

گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست

آن دلیل آمد که آن خورشید نیست

نفرت خفاشکان باشد دلیل

که منم خورشید تابان جلیل

گر گلابی را جعل راغب شود

آن دلیل ناگلابی می‌کند

گر شود قلبی خریدار محک

در محکی‌اش در آید نقص و شک

دزد شب خواهد نه روز این را بدان

شب نیم روزم که تابم در جهان

فارقم فاروقم و غلبیروار

تا کِه کَهْ از من نمی‌یابد گذار

آرد را پیدا کنم من از سبوس

تا نمایم کین نقوشست آن نفوس

من چو میزان خدایم در جهان

وا نمایم هر سبک را از گران

گاو را داند خدا گوساله‌ای

خر خریداری و در خور کاله‌ای

من نه گاوم تا که گوسالم خرد

من نه خارم که اشتری از من چرد

او گمان دارد که با من جور کرد

بلک از آیینهٔ من روفت گرد