گنجور

 
مولانا

آن یکی از خشم، مادر را بِکُشْت

هم به زخمِ خَنْجَر و هم زخمِ مُشْت

آن یکی گفتش که: از بدگوهری

یاد ناوردی تو حقِ مادری؟

هی تو مادر را چرا کُشتی؟ بگو

او چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو؟

گفت: کاری کرد کان عار وی است

کشتمش کان خاک، سَتّار وی است

گفت: آن‌کس را بِکُش ای مُحْتَشَم

گفت: پس هر روز مَردی را کُشَم

کُشْتَم او را رَستم از خون‌های خلق

نای او بُرَّم بِه است از نای خلق

نَفْسِ توست آن مادرِ بدخاصیت

که فساد اوست در هر ناحیت

هین بِکُش او را که بهرِ آن دَنی

هر دمی، قصدِ عزیزی می‌کنی

از وی این دنیای خوش بر توست تنگ

از پیِ او، با حق و با خلق، جنگ

نَفْس کُشتی باز رَستی ز اعْتِذار

کس، تو را دشمن نَمانَد در دیار

گر شکال آرد کسی بر گفتِ ما

از برای انبیا و اولیا

کانبیا را نی که نَفْسِ کُشْته بود

پس چراشان دشمنان بود و حسود؟

گوش نِه تو، ای طلب‌کار صواب

بشنو این اشکال و شُبْهَت را جواب

دشمنِ خود بوده‌اند آن مُنْکِران

زخم، بر خود می‌زدند ایشان، چنان

دشمن، آن باشد که قصدِ جان کند

دشمن، آن نَبْوَد که خود، جان می‌کَنَد

نیست خفاشک، عدوی آفتاب

او، عدوی خویش آمد در حجاب

تابشِ خورشید او را می‌کُشَد

رنجِ او، خورشید هرگز کِی کَشَد؟

دشمن، آن باشد کز او آید عذاب

مانع آید لعل را از آفتاب

مانعِ خویش‌اند جملهٔ کافران

از شعاعِ جوهرِ پیغمبران

کِی حجابِ چشمِ آن فردند خلق؟

چشم خود را کور و کژ کردند خلق

چون غلام هندوی کو کین کِشَد

از ستیزهٔ خواجه، خود را می‌کُشَد

سرنگون می‌افتد از بامِ سرا

تا زیانی کرده باشد خواجه را

گر شود بیمار، دشمن با طبیب

ور کند کودک، عداوت با ادیب

در حقیقت، رهزنِ جانِ خَودند

راهِ عقل و جانِ خود را خود زَدند

گازُری گر خشم گیرد ز آفتاب

ماهیی گر خشم می‌گیرد ز آب

تو یکی بنگر که را دارد زیان

عاقبت کِبْوَد سیه‌اختر از آن؟

گر تو را حق آفریند زشت‌رو

هان مَشو هم زشت‌رو، هم زشت‌خو

ور بَرَد کَفْشَت مَرو در سنگلاخ

ور دو شاخه‌ستت مشو تو چار شاخ

تو، حَسودی کز فلان، من، کم‌ترم

می‌فَزاید کم‌تری در اخترم

خود، حَسَد، نقصان و عیبی دیگر است

بلک از جمله کمی‌ها بتّر است

آن بلیس از ننگ و عارِ کم‌تری

خویش را افکند در صد اَبْتَری

از حَسَد می‌خواست تا بالا بُوَد

خود چه بالا بلک خون‌پالا بُوَد

آن ابوجهل از محمّد ننگ داشت

وز حَسَد خود را به بالا می‌فَراشت

بوالحِکَم نامش بُد و بوجَهْل شد

ای بسا اهل از حَسَد، نااهل شد

من ندیدم در جهانِ جست‌وجو

هیچ اهلیّت، بِه از خوی نکو

انبیا را واسطه زان کرد حق

تا پدید آیَد حَسَدها در قَلَق

زانک کس را از خدا عاری نبود

حاسِدِ حق، هیچ دَیّاری نبود

آن کسی کش مِثْلِ خود پنداشتی

زان سَبَب با او، حَسَد برداشتی

چون مُقَرَّر شد بزرگی رسول

پس حَسَد نایَد کسی را از قبول

پس به هر دوری، ولیی قائم است

تا قیامت، آزمایش، دائم است

هر که را خوی نکو باشد بِرَست

هرکسی کاو شیشه‌دل باشد شِکَسْت

پس امامِ حیِّ قائم، آن ولی‌ست

خواه از نسلِ عُمَر خواه از عَلی‌ست

مهدی و هادی، وی‌ست ای راه‌جو

هم نهان و هم نشسته، پیشِ رو

او چو نور است و خرد، جبریل اوست

وان ولیِ کم از او، قندیلِ اوست

وانک زین قندیلِ کم‌مشکاتِ ماست

نور را در مرتبه، ترتیب‌هاست

زانک هفصد پرده دارد نورِ حق

پرده‌های نور دان چندین طَبَق

از پس هر پرده، قومی را مقام

صف‌صف‌اند این پرده‌هاشان تا امام

اهلِ صفِ آخرین از ضعفِ خویش

چشمشان طاقت ندارد نورِ بیش

وان صفِ پیش از ضعیفی بصر

تاب نارَد روشنایی، بیش‌تر

روشنایی کاو حیاتِ اول است

رنجِ جان و فتنهٔ این اَحْوَل است

اَحْوَلی‌ها اندک‌اندک کم شود

چون ز هفصد بگذرد او یَم شود

آتشی کاصلاحِ آهن یا زَر است

کی صَلاحِ آبی و سیبِ تر است؟

سیب و آبی، خامیی دارد خفیف

نِی چو آهن، تابشی خواهد لطیف

لیک آهن را لطیف، آن شعله‌هاست

کو جذوبِ تابشِ آن اژدهاست

هست آن آهن، فقیرِ سخت‌کش

زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش

حاجِبِ آتش بُوَد بی‌واسطه

در دلِ آتش رَوَد بی‌رابطه

بی‌حجاب آب و فرزندان آب

پختگی ز آتش نیابند و خطاب

واسطه دیگی بود یا تابه‌ای

همچو پا را در روش پاتابه‌ای

یا مکانی در میان تا آن هوا

می‌شود سوزان و می‌آرد بما

پس فقیر آنست کو بی واسطه‌ست

شعله‌ها را با وجودش رابطه‌ست

پس دل عالم ویست ایرا که تن

می‌رسد از واسطهٔ این دل به فن

دل نباشد تن چه داند گفت و گو

دل نجوید تن چه داند جست و جو

پس نظرگاه شعاع آن آهنست

پس نظرگاه خدا دل نه تنست

بس مثال و شرح خواهد این کلام

لیک ترسم تا نلغزد وهم عام

تا نگردد نیکوی ما بدی

اینک گفتم هم نبد جز بی‌خودی

پای کژ را کفش کژ بهتر بود

مر گدا را دستگه بر در بود

 
 
 
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم