گنجور

 
مولانا

کرد بازرگان تجارت را تمام

باز آمد سوی منزل دوستکام

هر غلامی را بیاورد ارمغان

هر کنیزک را ببخشید او نشان

گفت طوطی ارمغان بنده کو

آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو

گفت نه من خود پشیمانم از آن

دست خود خایان و انگشتان گزان

من چرا پیغام خامی از گزاف

بردم از بی‌دانشی و از نشاف

گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست

چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی‌ست‌؟

گفت گفتم آن شکایت‌های تو

با گروهی طوطیان‌، همتای‌ِ تو

آن یکی طوطی ز دردت بوی برد

زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد

من پشیمان گشتم‌، این گفتن چه بود

لیک چون گفتم پشیمانی چه سود

نکته‌ای کان جست ناگه از زبان

همچو تیری دان که آن جست از کمان

وا نگردد از ره آن تیر ای پسر

بند باید کرد سیلی را ز سر

چون گذشت از سر جهانی را گرفت

گر جهان ویران کند نبود شگفت

فعل را در غیب اثرها زادنی‌ست

و آن موالید‌ش به حکم خلق نیست

بی‌شریکی جمله مخلوق خداست

آن موالید ار چه نسبتشان به ماست

زید پرانید تیری سوی عَمر

عَمر را بگرفت تیرش همچو نَمر

مدت سالی همی‌زایید درد

دردها را آفریند حق‌، نه مرد

زید را می آن دَم ار مُرد از وَجل

دردها می‌زاید آنجا تا اجل

زان موالیدِ وجَع چون مُرد او

زید را ز اول سبب قتال گو

آن وجع‌ها را بدو منسوب دار

گرچه هست آن جمله صنع کردگار

همچنین کشت و دم و دام و جماع

آن موالیدست حق را مستطاع

اولیا را هست قدرت از اله

تیر جسته باز آرندش ز راه

بسته درهای موالید از سبب

چون پشیمان شد ولی زان دست رب

گفته ناگفته کند از فتح باب

تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب

از همه دل‌ها که آن نکته شنید

آن سخن را کرد محو و ناپدید

گرت برهان باید و حجت مها

بازخوان من آیة او ننسها

آیت انسوکم ذکری بخوان

قدرت نسیان نهادنشان بدان

چون به تذکیر و به نسیان قادرند

بر همه دل‌های خلقان قاهرند

چون به نسیان بست او راه نظر

کار نتوان کرد ور باشد هنر

خلتم سخریة اهل السمو

از نبی خوانید تا انسوکم

صاحب دِه پادشاه جسم‌هاست

صاحب دل شاه دلهای شماست

فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شک

پس نباشد مردم الا مردمک

من تمام این نیارم گفت از آن

منع می‌آید ز صاحب مرکزان

چون فراموشی خلق و یادشان

با وی‌ست و او رسد فریادشان

صد هزاران نیک و بد را آن بهی

می‌کند هر شب ز دل‌هاشان تهی

روز دل‌ها را از آن پر می‌کند

آن صدف‌ها را پر از دُر می‌کند

آن همه اندیشهٔ پیشانها

می‌شناسند از هدایت جانها

پیشه و فرهنگ تو آید به تو

تا درِ اسباب بگشاید به تو

پیشهٔ زرگر به آهنگر نشد

خوی این خوش‌خو با آن منکر نشد

پیشه‌ها و خلق‌ها همچون جهاز

سوی خصم آیند روز رستخیز

پیشه‌ها و خلق‌ها از بعد خواب

واپس آید هم به خصم خود شتاب

پیشه‌ها و اندیشه‌ها در وقت صبح

هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح

چون کبوترهای پیک از شهرها

سوی شهر خویش آرد بهرها