گنجور

 
مولانا

آمد از آفاق یار مهربان

یوسف صدیق را شد میهمان

کاشنا بودند وقت کودکی

بر وسادهٔ آشنایی متکی

یاد دادش جور اخوان و حسد

گفت کان زنجیر بود و ما اسد

عار نبود شیر را از سلسله

نیست ما را از قضای حق گله

شیر را بر گردن ار زنجیر بود

بر همه زنجیرسازان میر بود

گفت چون بودی ز زندان و ز چاه

گفت همچون در محاق و کاست ماه

در محاق ار ماه نو گردد دوتا

نی در آخر بدر گردد بر سما

گرچه دردانه به هاون کوفتند

نور چشم و دل شد و بیند بلند

گندمی را زیر خاک انداختند

پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند

بار دیگر کوفتندش ز آسیا

قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا

باز نان را زیر دندان کوفتند

گشت عقل و جان و فهم هوشمند

باز آن جان چونک محو عشق گشت

یعجب الزراع آمد بعد کشت

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد

بعد قصه گفتنش گفت ای فلان

هین چه آوردی تو ما را ارمغان

بر در یاران تهی‌دست آمدن

هست بی‌گندم سوی طاحون شدن

حق تعالی خلق را گوید بحشر

ارمغان کو از برای روز نشر

جئتمونا و فرادی بی نوا

هم بدان سان که خلقناکم کذا

هین چه آوردید دست‌آویز را

ارمغانی روز رستاخیز را

یا امید بازگشتنتان نبود

وعدهٔ امروز باطلتان نمود

منکری مهمانیش را از خری

پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری

ور نه‌ای منکر چنین دست تهی

در در آن دوست چون پا می‌نهی

اندکی صرفه بکن از خواب و خور

ارمغان بهر ملاقاتش ببر

شو قلیل النوم مما یهجعون

باش در اسحار از یستغفرون

اندکی جنبش بکن همچون جنین

تا ببخشندت حواس نوربین

وز جهان چون رحم بیرون روی

از زمین در عرصهٔ واسع شوی

آنک ارض الله واسع گفته‌اند

عرصه‌ای دان انبیا را بس بلند

دل نگردد تنگ زان عرصهٔ فراخ

نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ

حاملی تو مر حواست را کنون

کند و مانده می‌شوی و سرنگون

چونک محمولی نه حامل وقت خواب

ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب

چاشنیی دان تو حال خواب را

پیش محمولی حال اولیا

اولیا اصحاب کهفند ای عنود

در قیام و در تقلب هم رقود

می‌کشدشان بی تکلف در فعال

بی‌خبر ذات الیمین ذات الشمال

چیست آن ذات الیمین؟ فعلِ حَسَن

چیست آن ذات الشمال؟ اِشغالِ تَن

می‌رود این هر دو کار از انبیا

بی‌خبر زین هر دو ایشان چون صدا

گر صدایت بشنواند خیر و شر

ذات کُه باشد ز هر دو بی‌خبر