گنجور

 
مولانا

گفت پیغامبر علی را کای علی

شیر حقی پهلوان پردلی

لیک بر شیری مکن هم اعتمید

اندر آ در سایهٔ نخل امید

اندر آ در سایهٔ آن عاقلی

کش نداند برد از ره ناقلی

ظل او اندر زمین چون کوه قاف

روح او سیمرغ بس عالی‌طواف

گر بگویم تا قیامت نعت او

هیچ آن را مقطع و غایت مجو

در بشر روپوش کردست آفتاب

فهم کن والله اعلم بالصواب

یا علی از جملهٔ طاعات راه

بر گزین تو سایهٔ خاص اله

هر کسی در طاعتی بگریختند

خویشتن را مَخلصی انگیختند

تو برو در سایهٔ عاقل گریز

تا رهی زان دشمن پنهان‌ستیز

از همه طاعات اینت بهترست

سبق یابی بر هر آن سابق که هست

چون گرفتت پیر هین تسلیم شو

همچو موسی زیر حکم خضر رو

صبر کن بر کار خضری بی نفاق

تا نگوید خضر رو هذا فراق

گرچه کشتی بشکند تو دم مزن

گرچه طفلی را کشد تو مو مکن

دست او را حق چو دست خویش خواند

تا ید الله فوق ایدیهم براند

دست حق میراندش زنده‌ش کند

زنده چه بود جان پاینده‌ش کند

هرکه تنها نادرا این ره برید

هم به عون همت پیران رسید

دست پیر از غایبان کوتاه نیست

دست او جز قبضه الله نیست

غایبان را چون چنین خلعت دهند

حاضران از غایبان لا شک به‌اند

غایبان را چون نواله می‌دهند

پیش مهمان تا چه نعمتها نهند

کو کسی کو پیش شه بندد کمر

تا کسی کو هست بیرون سوی در

چون گزیدی پیر نازک‌دل مباش

سست و ریزیده چو آب و گل مباش

ور بهر زخمی تو پر کینه شوی

پس کجا بی‌صیقل آیینه شوی