گنجور

 
مولانا

گر ولی زهری خورد نوشی شود

ور خورد طالب سیه‌هوشی شود

رب هب لی از سلیمان آمدست

که مده غیر مرا این ملک دست

تو مکن با غیر من این لطف و جود

این حسد را ماند اما آن نبود

نکتهٔ لا ینبغی می‌خوان بجان

سر من بعدی ز بخل او مدان

بلک اندر ملک دید او صد خطر

موبمو ملک جهان بد بیم سر

بیم سر با بیم سر با بیم دین

امتحانی نیست ما را مثل این

پس سلیمان همتی باید که او

بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو

با چنان قوت که او را بود هم

موج آن ملکش فرو می‌بست دم

چون برو بنشست زین اندوه گرد

بر همه شاهان عالم رحم کرد

شد شفیع و گفت این ملک و لوا

با کمالی ده که دادی مر مرا

هرکه را بدهی و بکنی آن کرم

او سلیمانست وانکس هم منم

او نباشد بعدی او باشد معی

خود معی چه بود منم بی‌مدعی

شرح این فرضست گفتن لیک من

باز می‌گردم به قصهٔ مرد و زن