گنجور

 
مولانا

یک خلیفه بود در ایام پیش

کرده حاتم را غلام جود خویش

رایت اکرام و داد افراشته

فقر و حاجت از جهان بر داشته

بحر و در از بخششش صاف آمده

داد او از قاف تا قاف آمده

در جهان خاک ابر و آب بود

مظهر بخشایش وهاب بود

از عطااش بحر و کان در زلزله

سوی جودش قافله بر قافله

قبلهٔ حاجت در و دروازه‌اش

رفته در عالم بجود آوازه‌اش

هم عجم هم روم هم ترک و عرب

مانده از جود و سخااش در عجب

آب حیوان بود و دریای کرم

زنده گشته هم عرب زو هم عجم