سؤال کردند از تفسیر این بیت:
ولیکن هوا چون به غایت رسد
شود دوستی سر به سر دشمنی
فرمود که عالَمِ دشمنی تنگ است نسبت به عالم دوستی زیرا از عالمِ دشمنی میگریزند تا به عالم دوستی رسند. و هم عالم دوستی نیز تنگ است نسبت به عالمی که دوستی و دشمنی ازو هست میشود و دوستی و دشمنی و کفر و ایمان موجب دُویست زیرا که کفر انکارست و منکر را کسی میباید که منکر او شود و همچنین مقرّ را کسی میباید که بدو اقرار آرَد؛ پس معلوم شد که یگانگی و بیگانگی موجب دُویست و آن عالم ورایِ کفر و ایمان و دوستی و دشمنیست. و چون دوستی موجب دوی باشد و عالمی هست که آنجا دوی نیست؛ یگانگی محض است چون آنجا رسید از دوی جدا شد پس آن عالَم اوّل که دوی بود و آن عشق است و دوستی به نسبت بدان عالم که این ساعت نقل کرد نازل است و دون. پس آن را نخواهد و دشمن دارد چنانک منصور را چون دوستی حق به نهایت رسید دشمنِ خود شد و خود را نیست گردانید؛ گفت اَنَا الْحَقُّ یعنی من فنا گشتم حق ماند و بس. و این به غایت تواضع است و نهایتِ بندگی است یعنی اوست و بس. دعوی و تکبّر آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی پس دوی لازم آید و این نیز که میگویی هُوَالْحَقُّ هم دویست زیرا که تا اَنَا نباشد هو ممکن نشود پس حقّ گفت اَنَا الْحَقُّ چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود آن سخن حق بود. عالم خیال نسبت به عالم مصورّات و محسوسات، فراختر است زیرا جملهٔ مصوّرات از خیال میزاید و عالم خیال نسبت به آن عالمی که خیال ازو هست میشود هم تنگ است. از روی سخن این قدر فهم شود و الّا حقیقت معنی محالست که از لفظ و عبارت معلوم شود. سؤال کرد که «پس عبارت و الفاظ را فایده چیست؟» فرمود که « سخن را فایده آنست که ترا در طلب آرد و تهیّج کند نه آنک مطلوب به سخن حاصل شود و اگر چنین بودی به چندین مجاهده و فنای خود حاجت نبودی» سخن همچنانست که از دور چیزی میبینی جنبده در پی آن میدوی تا او را ببینی نه آنک به واسطهٔ تحرّکِ او، او را ببینی. ناطقهٔ آدمی نیز در باطن همچنین است مهیّج است ترا بر طلبِ آن معنی و اگرچه او را نمیبینی به حقیقت. یکی میگفت: «من چندین تحصل علوم کردم و ضبط معانی کردم هیچ معلوم نشد که در آدمی آن معنی کدامست که باقی خواهد بودن؟ و به آن راه نبردم»
فرمود که «اگر آن به مجرّدِ سخن معلوم شدی خود محتاج به فنای وجود و چندین رنجها نبودی چندین میباید کوشیدن که تو نمانی تا بدانی آن چیز را که خواهد ماندن.» یکی میگوید «من شنیدهام که کعبهایست ولیکن چندانک نظر میکنم کعبه را نمیبینم؛ بروم بر بام نظر کنم کعبه را» چون بر بام میرود و گردن دراز میکند نمیبیند؛ کعبه را منکر میشود. دیدن کعبه به مجرّدِ این حاصل نشود چون از جای خود نمیتواند دیدن. همچنانک در زمستان پوستین را به جان میطلبیدی چون تابستان شد پوستین را میاندازی و خاطر از آن منتفّر میشود؛ اکنون طلب کردنِ پوستین جهت تحصیلِ گرما بود زیرا تو عاشق گرما بودی. در زمستان بواسطهٔ مانع گرما نمییافتی و محتاج وسیلتِ پوستین بودی امّا چون مانع نماند پوستین را انداختی اِذَا السَّمَاءُ اْنشَقَّتْ و اِذَا زُلْزِلَتِ الْارْضُ زِلْزَالَهَا اشارت با تست یعنی که تو لذّت اجتماع دیدی اکنون روزی بیاید که لذّت افتراق این اجزا بینی و فراخی آن عالم را مشاهده کنی و ازین تنگنا خلاص یابی مثلاً یکی را به چار میخ مقیّد کردند او پندارد که در آن خوش است و لذّت خلاص را فراموش کرد چون از چار میخ برهد بداند که در چه عذاب بود، و همچنان طفلان را پرورش و آسایش در گهواره باشد و در آنک دستهاش را ببندند الّا اگر بالغی را به گهواره مقیّد کنند عذاب باشد و زندان. بعضی را مزه در آنست که گلها شکفته گردند و از غنچه سر بیرون آرند و بعضی را مزه در آنست که اجزای گل جمله متفرّق شود و به اصل خود پیوندد. اکنون بعضی خواهند که هیچ یاری و عشق و محبّت و کفر و ایمان نمانَد تا به اصل خود پیوندند زیرا این همه دیوارهاست و موجب تنگیست و دُویست و آن عالم موجب فراخیست و وحدتِ مطلق. آن سخن خود چندان عظیم نیست و قوّتی ندارد و چگونه عظیم باشد؟ آخر سخنست، و بلک خود موجب ضعف است. موثر حقّست و مهیّج حقّست این در میان روپوش است. ترکیب دو سه حرف چه موجب حیات و هیجان باشد؟ مثلاً یکی پیش تو آمد او را مراعات کردی و اهلاً و سهلاً گفتی به آن خوش شد و موجب محبّت گشت و یکی را دو سه دشنام دادی آن دو سه لفظ موجب غضب شد و رنجیدن؛ اکنون چه تعلّق دارد ترکیب دو سه لفظ به زیادتی محبّت و رضا و برانگیختنِ غضب و دشمنی؟ الّا حقتعالی اینها را اسباب و پردهها ساخته است تا نظر هر یکی بر جمال و کمال او نیفتد پردههای ضعیف مناسب نظرهای ضعیف. و او سپس پردهها، حکمها میکند و اسباب میسازد. این نان در واقع سبب حیات نیست الّا حقتعالی او را سبب حیات و قوّت ساخته است. آخر او جمادست ازین رو که حیات انسانی ندارد چه موجب زیادتی قوّت باشد؟ اگر او را حیاتی بودی خود خویشتن را زنده داشتی.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، به تبیین مفهوم دوستی و دشمنی و رابطه آنها با کفر و ایمان پرداخته شده است. گفته میشود که عالم دوستی و دشمنی به دلیل تنگی و عدم ثبات، اوضاع پیچیدهای به وجود میآورد. در اینجا، دوستی و دشمنی نشانهای از دوگانگی و فرودستی بشر است. در عین حال، اشاره شده که انسان باید به عالمی برتر و فراتر از این دوگانگی برسد که در آنجا یگانگی مطلق وجود دارد.
در ادامه، مفهوم فنا در عشق و تواضع مطرح میشود، بهطوریکه انسان باید از خود بگذرد و به حقیقت بپیوندد. همچنین، حقیقت علم و دانش بهعنوان وسیلهای برای هدایت و تشویق انسان به سمت جستجوی اهداف حقیقی، و نه هدفی از نوع مادی، بیان شده است. در نهایت، تأکید بر این است که کلام و عبارات تنها ابزارهایی هستند که باید انسان را به جستجوی حقیقت وادار کنند و نه خود حقیقت.
هوش مصنوعی: از شما در مورد تفسیر این بیت سؤال کردند.
هوش مصنوعی: اگر عشق به حد و مرز خود برسد، تبدیل به دشمنی میشود.
هوش مصنوعی: فرمود که دنیای دشمنی نسبت به دنیای دوستی تنگتر است زیرا افراد از دنیای دشمنی گریخته و به دنیای دوستی میرسند. همچنین دنیای دوستی نیز نسبت به دنیایی که در آن هم دوستی و هم دشمنی وجود دارد، محدود است. دوستی و دشمنی، کفر و ایمان، باعث جدایی میشوند زیرا کفر به معنای انکار است و انکارکننده به کسی نیاز دارد که انکارش کند. به همین ترتیب، اقرار هم به کسی نیاز دارد که اقرار کند. بنابراین، روشن میشود که یگانگی و بیگانگی باعث جدایی میشوند و آن دنیایی فراتر از کفر و ایمان و دوستی و دشمنی وجود دارد. از آنجا که دوستی باعث جدایی است و دنیایی وجود دارد که در آن جدایی نیست، یگانگی محض وجود دارد. هنگامی که به این عالم برسیم، از جدایی دور شده و به عشق و دوستی میرسیم که به نسبت به آن عالم دیگر، در سطح پایینتری قرار دارد. بنابراین، آن را نمیپسندد و دشمنی با آن دارد. مانند منصور که هنگامی که به نهایت دوستی حق رسید، دشمن خود شد و خود را ناپدید کرد و گفت: «من حق هستم»، یعنی من فانی شدم و فقط حقیقت باقی ماند. این نهایت تواضع و بندگی است و به معنی این است که فقط اوست و بس. ادعای خداییت و تکبر این است که بگویی تو خدایی و من بندهای، بنابراین هویت خود را اثبات کردهای و جدایی به وجود میآید. همچنین وقتی میگویی «او حق است»، این نیز جداییآور است زیرا تا «من» نباشد، «او» امکانپذیر نیست. خداوند فرمود: «من حق هستم» زیرا غیر او وجود ندارد و منصور فانی شده بود و آن سخن حق بود. عالم خیال نسبت به عالم محسوسات وسیعتر است زیرا تمام تصورات از خیال به وجود میآید و عالم خیال نیز نسبت به عالمی که خیال از آن سرچشمه میگیرد، تنگتر است. از این گفتهها میتوان فهمید، ولی حقیقت معانی به لفظ و عبارت قابل درک نیست. سوال شد که «فایده عبارت و الفاظ چیست؟» فرمود: «فایده سخن این است که تو را در طلب چیز دیگری میکشاند و تحریک میکند، نه اینکه مطلوب از طریق سخن حاصل شود. اگر چنین بود، به مجاهدت و فنا نیاز نداشتی.» سخن نیز مانند این است که از دور چیزی را میبینی و به دنبالش میدوی تا او را ببینی، نه اینکه به واسطه تحرک او، او را ببینی. نطق انسان نیز در باطن همینطور است که تو را در طلب آن معنا به حرکت در بیاورد، هرچند آن معنا را در حقیقت نمیبینی. یکی میگفت: «من علوم زیادی آموختم و معانی را ضبط کردم، اما هیچ وقت نفهمیدم در انسان آن معنایی که باقی خواهد ماند چیست و به آن راه نیافتهام.»
هوش مصنوعی: خدا فرمود که اگر حقایق فقط در گفتار مشخص شوند، نیازی به فنا و تحمل رنجهای متعدد نیست تا بفهمی چه چیزی باقی میماند. کسی میگوید "من شنیدهام که کعبهای وجود دارد اما وقتی نگاه میکنم، آن را نمیبینم. بروم بر بام تا کعبه را ببینم." اما وقتی بر بام میرود و گردن را دراز میکند، باز هم نمیتواند ببیند و انکارش میکند. دیدن کعبه فقط با نگاه کردن به صرف تکان خوردن بهدست نمیآید. همانطور که در زمستان به دلیل سرما به لباس گرم نیاز داری، در تابستان که دیگر آن مانع وجود ندارد، آن لباس را کنار میگیری. اکنون، طلبِ آن لباس فقط به خاطر گرما بود زیرا عاشق گرما بودی. در زمستان به علت نبود گرما به آن لباس نیاز داشتی ولی وقتی مانع برطرف میشود، آن را کنار میگذاری. اگر روزی بیاید که لذّت تفکیک اجزا را بچشید، میفهمیدید که در چه تنگنایی بودهاید. مثالاً فردی را به چهار میخ بستهاند و او فکر میکند که در آن خوش است و لذت آزادی را فراموش کرده، اما وقتی از آن میخها آزاد میشود میفهمد که چه عذابی را تحمل کرده است. کودکان در گهواره احساس آسایش میکنند اما اگر بزرگتری را در آن ببندند برای او عذاب و زندان خواهد بود. برخی لذت را در شکفتن گلها و خروج از غنچه میدانند و برخی دیگر در این که اجزای گل تغییر کرده و به اصل خود بازگردند. اکنون بعضی میخواهند هیچ رابطه و عشقی باقی نماند تا به حقیقت خود برگردند زیرا این روابط همچون دیوارهایی هستند که فضای او را تنگ میکنند، در حالی که آن عالم موجب گشایش و وحدت است. این سخن خود بزرگ نیست و چیزی ندارد و چگونه ممکن است بزرگ باشد؟ در حقیقت سخن کمقدرت است و آنچه اثرگذار است، حقیقت و نشانههای آن است. تنظیم چند کلمه نمیتواند زندگی و حرکت ایجاد کند. مثلاً اگر کسی نزد تو آمد و تو به او محبت ورزیدی، او خوشحال میشود و محبت درمیگیرد و دو یا سه کلمهای اگر به کسی بگویی، ممکن است موجب خشم و رنجش او شود. پس این کلمات چه ارتباطی به محبت یا دشمنی دارند؟ تنها خداوند اینها را به عنوان وسیله قرار داده است تا هر کس نتواند به کمال و جمال او نظر کند و این پردههای ضعیف مناسب نگاههای ضعیف است. خدا این پردهها و وسایل را میسازد. نان در واقع موجب حیات نیست، بلکه خداوند آن را وسیله حیات و قوت قرار داده است. در حقیقت، نان بیجان است و هیچ قدرتی ندارد مگر اینکه خدا آن را حیات و انرژی بخشد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.