گنجور

 
مشتاق اصفهانی

از تو من غافلم از من نه تو غافل باشی

که ز دیر و حرمت جویم و دردل باشی

سیل تا بحر رود راست به هرجا خیزد

نشود گم رهش آن را که تو منزل باشی

به تو دارند گذر عاقبت از تن جان‌ها

جسم کشت و جهان بحر و تو ساحل باشی

از شهادت بودم روز قیامت کافی

اینقدر فیض که من کشته تو قاتل باشی

آه از این ناز که سوی من از آن گوشه چشم

نفتد غیر نگاهی که تو غافل باشی

نه منت مایلم و بس که دو عالم باشند

همه مایل به تو و تو به که مایل باشی

نشود از تو همین مشکل ما حل ور نه

دو جهان را تو گشاینده مشکل باشی

سرخوش از باده وصلت همه جز من مپسند

که خورم خون من و تو ساقی محفل باشی

جز کدورت نکشی از تن خاکی مشتاق

تا تو آمیخته چون آب درین گل باشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode