گنجور

 
مشتاق اصفهانی

جمعند خوبان چون دسته گل

وز ناله عاشق تنها چو بلبل

بردند از دل آن زلف و کاکل

تاب و توان و صبر و تحمل

بر خرمن ما حسرت زد آتش

و آن برق جولان گرم تغافل

چون شمع دارم در محفل او

از پایه خویش هر دم تنزل

ما کاهی و عشق کوهی مجوئید

در زیر این بار از ما تحمل

در راه عشقم از توشه فارغ

ساز ره ماست برگ توکل

میباید آنی کارایش حسن

نه خط و خالیست نه زلف و کاکل

شوریست پنهان در مغز مشتاق

کز ناله در دهر افکنده غلغل

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
مجد همگر

جاءالشتاء و مل الدجی ظل

بالحب و الراح این التوسل

در خز به خرگه بامنقل و مل

این نکته یاد آر کالبرد یقبل

برف است ریزان در پای گلبن

[...]

بیدل دهلوی

سنگی چو گوهر، بستیم بر دل

از صبر دیدیم در بحر ساحل

رحمت گشوده‌ست آغوش حاجات

درهاست اینجا مشتاق سایل

چون شمع ما را با عجز نازیست

[...]

مشتاق اصفهانی

خونم نریزد، آن غمزهٔ مشکل

صیاد زیرک، من صید غافل

از قرب جانان، ما را چه حاصل

بحرش در آغوش، لب تشنه ساحل

خیزد چه در عشق، از دست و پایی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه