گنجور

 
مشتاق اصفهانی

توئی که چاشنی آشتی است جنگ ترا

کشد ز شوق در آغوش شیشه سنگ ترا

تو آن گلی که ز نیرنگ حسن هر کس هست

شنیده بوی تو اما ندیده رنگ ترا

شدم ز تیر تو آسوده خصم جان من است

هر آنکه از جگرم میکشد خدنگ ترا

زدی ز حلقه خط با ستم‌کشان در صلح

گمان آشتی از پی که داشت جنگ ترا

به نقطه که نهفته است این قدر مضمون

که داده خامه قدرت دهان تنگ ترا

دل تو چون دل من شد به نازکی که گداخت

ز گرمی آه من و شیشه ساخت سنگ ترا

خورد به سینه مشتاق هر کجا تیری

ز شست غمزه جهد چشم شوخ و شنگ ترا

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا

که در کشید به بر سرو لاله رنگ ترا

چنین که چشم ترا خواب بسته می دارد

که باز دارد ازین خواب چشم شنگ ترا

نمی گذارد دنبال چشم تو سرمه

[...]

بابافغانی

که تنگ دوخت عفی الله قبای تنگ ترا

که داد زیب دگر سرو لاله رنگ ترا

مصوری که جمال تو دید حیران ماند

چو در خیال درآورد زیب و رنگ ترا

زسنگ لیلی اگر کاسه یی شکست چه شد

[...]

میلی

کدام بت شده رهزن دل چو سنگ ترا

که آفتاب محبت، شکسته رنگ ترا

شد از عتاب تو افزون، امیدواری غیر

زبس که مصلحت آمیز دید جنگ ترا

درآمدی و ندارم چو باد گستاخی

[...]

شیخ بهایی

شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ ترا

که دانم آشتئی در قفاست جنگ ترا

کرشمه های تو از بس که هست ناز آئین

نه آتشی تو داند کسی نه چنگ ترا

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از شیخ بهایی
صائب تبریزی

چه حاجت است به می لعل سیر رنگ ترا؟

نظر به پرتو خورشید نیست رنگ ترا

دم از ثبات قدم می زند ز ساده دلی

ز دور دیده هدف جلوه خدنگ ترا

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه