گنجور

 
عثمان مختاری

چو دیدند روی سپهدار شیر

فکندند تن را ز بالا به زیر

همه پیش او در خروش آمدند

چو دریای جوشان به جوش آمدند

که ای گُرد‌! ما را به فریاد رس

که هستیم یکسر در آتش چو خس

سپهدار از ایشان بپرسید راز

بگفتند کای گرد گردن‌فراز

دلیران ارژنگ شاهیم ما

که زاری ز بدخواه داریم ما

جهانجوی ارژنگ‌شاه بزرگ

چو غر مست مانده به چنگال گرگ

به کوه اندرون مانده بی‌زاد و خورد

برآورده بدخواه از آن شاه گرد

یلان جهانجوی شاه سرند

به کوه سراندیب بیخور بدند

خورش جز گیا نیست در کوهسار

جهانجوی مانده‌ست در کوه خوار

یکی را بفرمود تا در زمان

رود پیش ارژنگ شاه جهان

بگوید که شاها به دل غم مدار

که آمد جهانجوی یل شهریار

دلیری‌که بُد تندتر ز آن گروه

برون راند و شد تازیان سوی کوه

که شه را از آن کار آگه کند

یلان را دل از رنج کوته کند

سپهبد ازین روی برساخت کار

به بهزاد بسپرد گنج و حصار

وز آن پس چنین گفت با ماهروی

که ای برده روی تو از ماه گوی

تو با گرد بهزاد ایدر بمان

بدان تا من آیم زی آزادگان

فرانک بدو گفت ای نامدار

به کام تو گردد جهان پایدار

مرا بودن ایدر نه در خور بود

روم زی سراندیب بهتر بود

بدان تا ببینم سرانجام کار

ببخشید اگر یاریم کردگار

که دیگر ببینم رخ پهلوان

که پیش است بسیار رنج گران

بگفت این و شد زی سراندیب شاد

وزین رو سپهدار فرخ نژاد

ابا نامداران سوی کوه شد

شب تیره رو سوی انبوه شد

وزین روی آمد سوار از گروه

بشد پیش ارژنگ در برز کوه

که شاها مخور غم که آمد به راه

جهانجوی داماد فرخنده گاه

شه او را ببخشید سر تا به پای

هرآن چیز پوشیده بد جابجای

که بر گو کجا دیدی آن شیر را

خداوند کوپال و شمشیر را

سراسر به شه گفت آن چیز دید

چو بشنید شه شادمانی گزید

بفرمود تا کوس بنواختند

پی رزم و کین گردن افراختند

برآمد خروش از میان گروه

بجنبید گویی سراندیب کوه

دم نای‌ِ شادی بدرید گوش

چو دریا شد آن کوه‌، آمد به جوش

ز لشکر دلیران گروها گروه

ز شادی دویدند بر برز کوه

چو از تیره شب پاسی اندر گذشت

یل نیو آمد خروشان به دشت

گدازان و تازان و خنجر به دست

چو ابر خروشان و چون فیل مست

 
sunny dark_mode