شمارهٔ ۳ - من نتایج افکاره فی مرثیهاخیهالصاحب الاجل الاکرام خواجه عبدالغنی
ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد
نفاق پیشه سپهرا ز کینهات فریاد
مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی
که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد داد
مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی
که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد
در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل
که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد
نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث
نه مونسی که کند در فنای من امداد
نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال ویام
برد سلام به آن نخل بوستان مراد
سرم فدای تو این باد صبح دم برخیز
برو به عالم ارواح ازین خراب آباد
نشان گمشدهٔ من بجو ز خرد و بزرگ
سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد
به جلوهگاه جوانان پارسا چه رسی
ز رخش عزم فرود آ و نوحه کن بنیاد
چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی
ز روی درد بر آر از زبان من فریاد
بگو برادرت ای نور دیده داده پیام
که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام
دلم که میشد از ادراک دوری تو هلاک
تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک
تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان
تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک
به خاک خفته تو از تندباد فتنه چو سرو
به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک
گر از تو بگسلم ای نونهال رشتهٔ مهر
به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک
ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم
سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک
شبی نمیگذرد کز غمت نمیگذرد
شرار آهم از انجم فغانم از افلاک
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست
به هرزه میکشم از سینه آه آتشناک
اجل چو جامهٔ جانم نمیدرد بیتو
درین هوس به عبث میکنم گریبان چاک
ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده
کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک
روا بود که تو در زیر خاک باشی و من
سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک
چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من
چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی
در یگانه من از چه ساختی دریا
کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی
ز دیدهٔ پدر ای یوسف دیار بقا
چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود
به چشم زخم غریبی ز دودمان رفتی
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب
مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس
که بیتوقف ازین تیرهٔ خاکدان رفتی
درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق
تو را چه غم که سوی روضهٔ جنان رفتی
ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
کجائی ای گل گلزار زندگانی من
کجائی ای ثمر نخل شادمانی من
ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان
به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من
بیا ببین که فلک از غم جوانی تو
چو آتشی زده در خرمن جوانی من
بیا ببین که چه سان بیبهار عارض تو
به خون دل شده تر چهرهٔ خزانی من
خیال مرثیهات چون کنم که رفته به باد
متاع خرده شناسی و نکته دانی من
اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین
چرا نخست نیامد به جان ستانی من
چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهربانی من
ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری
که بیوجود تو تلخ است زندگانی من
ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو
که هست تا به دم مرگ یار جانی من
چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان
زمانه شد متحیر ز سخت جانی من
که هر که جان رودش زنده چون تواند بود
چراغ مرده فروزنده چون تواند بود
کجاست کام دل و آرزوی دیدهٔ من
کجاست نور دو چشم رمد رسیدهٔ من
گزیدهاند ز من جملهٔ همدمان دوری
کجاست همدم یکتای برگزیدهٔ من
فغان که از قفس سینه زود رفت برون
چو مرغ روح تو مرغ دل رمیدهٔ من
امید بود که روز اجل رود در خاک
به اهتمام تو جسم ستم کشیدهٔ من
فغان که چرخ به صد اهتمام میشوید
غبار قبر تو اکنون به آب دیدهٔ من
زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شدهست
پر از نمک دل مجروح خون چکیدهٔ من
سیاه باد زبانش که بیمحابا راند
زبان به مرثیه این کلک سر بریدهٔ من
ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید
طراوت از غزل و صنعت از قصیدهٔ من
چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده
زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده
گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ
خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ
بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را
شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ
بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند
فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ
نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان
روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ
بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما
تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ
ز قد و روی تو صد آه و صدهزار فغان
ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ
ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس
ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ
تو را سپهر ملاعب گرانبها چون یافت
ربود از منت ای در شاهوار دریغ
شکفتهتر ز تو در باغ ما نبود گلی
به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ
تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی
به حیله گرگ اجل ساختت شکار دریغ
دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب
گل عذار تو بیوقت شد به زیر نقاب
فغان که بیگل رویت دلم فکار بماند
به سینهام ز تو صد گونه گونه خار بماند
غبار خط تو تا شد نهان ز دیدهٔ من
ز آهم آینهٔ دیده در غبار بماند
ز لالهزار جهان تا شدی به باغ جنان
دلم ز داغ فراقت چو لالهزار بماند
ز بودن تو مرا شادیای که بود به دل
به دل به غم شد و در جان بیقرار بماند
تو از میان شدی و همدمی نماند به من
به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند
تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا
به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند
به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا
ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند
تو رستی از غم این روزگار تیره ولی
مصیبتی به من تیره روزگار بماند
اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا
به راه پیک اجل چشم انتظار بماند
فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد
بنای فرقت ما و تو استوار بماند
طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ
گسست رابطهٔ ما ز هم دریغ
چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست
چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست
کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست
کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست
مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات
کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست
دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض
مرا که بیمه روی تو دیده روشن نیست
شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد
جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من
دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست
از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم
گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست
چو او برادر با جان برابر من بود
مرا ز درویش زنده بودن نیست
ببین برابری او با جان که تاریخش
به جز برادر با جان برابر من نیست
خبر ز حالت ما آن برادران دارند
که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند
برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم
به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم
قدم ز بار فراق تو شد کمان او
جدل به چرخ مقوس نمیتوان چه کنم
توان تحمل بار فراق کرد به صبر
ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم
تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز
برون نمیرود از مغز استخوان چه کنم
به جانم و اجل از من نمیستاند جان
درین معامله درماندهام به جان چه کنم
ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا
نمیدهند به راه عدم نشان چه کنم
به همزبانیم آیند دوستان لیکن
مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم
فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز
اجل نمینهدم مهر بر دهان چه کنم
هلاک محتشم از زیستن به هست اما
اجل مضایقهای میکند در آن چه کنم
محیط اشک مرا در غم تو نیست کران
من فتاده در آن بحر بیکران چه کنم
چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من
اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من
مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد
گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد
شکوفهای که سر از خاک برکند بی تو
چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد
گلی که بی تو بپوشد لباس رعنائی
ز دست حادثهاش چاک در گریبان باد
درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد
چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس
سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد
اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه
لباس زندگیش چاک تا به دامان باد
اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد
چو روزگار من آشفته و پریشان باد
اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود
مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد
من شکسته دل سخت جان سوخته بخت
که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد
اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم
بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد
تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان
من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان
تو را به سایهٔ طوبی و سدرهٔ جا بادا
نوید آیهٔ طوبی لهم تو را بادا
زلال رحمت حق تا بود بخلد روان
روان پاک تو در جنتالعلا بادا
اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من
به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا
در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت
به سایهٔ علم سبز مصطفی بادا
چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور
نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا
نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب
تو را ثواب شهیدان کربلا بادا
دمی که حشر غریبان کنند روزی تو
شفاعت علی موسی رضا بادا
چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب
به گوشت از ملک جنت این ندا بادا
که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش
بیا و از کف حورا می طهور بنوش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری است که در آن شاعر به غم و اندوه ناشی از فقدان یک دوست یا برادر میپردازد. او با زبانی عاطفی و پر احساس از درد فراق، یادآوری خاطرات مشترک و عشقهای نبست به آن شخص، غصه میخورد. شاعر از بیپناهی خود در غیاب محبوب صحبت میکند و زندگی را بیمعنا و تلخ میداند. او از مرگ و مصیبت ابدی میگوید و آرزو دارد که دوباره بتواند با آن عزیز دیدار کند. در نهایت، او دعا میکند که روح آن شخص در آرامش باشد و از خداوند رحمت و مغفرت برای او طلب میکند. شیوه بیان او عاطفی، غمگین و پر از تصورات زیبا و متاخر از عشق و دوستی است.
هوش مصنوعی: ستیزهگر آسمان به خاطر ظلم و ستم تو شکایت میکند و دشمنان به خاطر کینهات علیه تو فریاد میزنند.
هوش مصنوعی: تو با خوردن شرابی از بیداد به من عطا کردی که تا همیشه یادآور مرگ و رنج آن باشد.
هوش مصنوعی: تو با سخنان آزاردهندهات، پیامی را به من رساندی که تا پایان عمرم در خاطر من باقی خواهد ماند و یاد حرفهای آرامشبخش را از ذهنم پاک کردی.
هوش مصنوعی: در دل آتش و آب، در فشار عواطف و مشکلات، زندگی میکنم و منتظرم که بادهای سرنوشت چگونه حقایق زندگیام را به فنا برسانند. زندگیام به آرامی و به تدریج در حال ناپدید شدن است.
هوش مصنوعی: نه کسی هست که بخواهد باعث هلاکت من شود و نه کسی که در تنهایی من به کمکی برسد.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر از کسی صحبت میکند که به خاطر مشکلات و شکستها نتوانسته است پیامش را به محبوبش برساند. او آرزو دارد که خبری از باغی که مورد علاقهاش است به او برسد، اما این آرزو به دلیل شرایط سختی که دارد، محقق نمیشود. شاعر حس اسارت و بینظمی را در وضعیت فعلی خود احساس میکند.
هوش مصنوعی: سرم فدای تو، ای نسیم صبحگاهی، بلند شو و به دنیای ارواح برو، از این ویرانه جدا شو.
هوش مصنوعی: بگو به عقل و انسانهای بزرگ دربارهٔ گمشدهام کمک بگیر، و به دنبال یوسف من بگرد، چه او از بندگان و آزادگان است.
هوش مصنوعی: به محفل جوانان با تقوا نروید، چرا که زیبایی چهرهی آنها شما را به خود مشغول میکند. به جای آن، عزمی قوی داشته باشید و در سوگ و اندوه بیفتید.
هوش مصنوعی: وقتی به چهره عبدالغنی نگاه میکنم، از روی درد دلم میخواهد که فریادی از زبانم بیرون بیاید.
هوش مصنوعی: بشارت بده به برادرت، ای روشنی چشم، که او پیامی فرستاده و گفته: "مرگ تو برای من حیات و زندگی را حرام کرده است."
هوش مصنوعی: وقتی قلب من از درک دوری تو آشفته و نابود میشود، خود تو بگو که درک تو چگونه میتواند به چنین نابودی برسد.
هوش مصنوعی: تو به ضربه مرگ آسیب دیدهای، اما من به واسطه جان تو زندهام. تو زهر مرگ را نوشیدهای و من از درد هلاکت رنج میبرم.
هوش مصنوعی: تو مانند سروی هستی که در برابر تندباد فتنه به زمین افتادهای، و من از شدت غم و اندوه خودم، مانند خاشاکی هستم که در باد به این سو و آن سو میرود.
هوش مصنوعی: اگر از تو جدا شوم، ای جوان و معصوم، عشق و محبت من به مانند رگی که با تیغ دشمن بریده شده، خواهد بود و جانم به شدت آسیب میبیند، همچون تاکی که بیریشه مانده است.
هوش مصنوعی: اگر از روی عشق تو به جانم حمله نبرم، پس سرم به دست مرگ خواهد افتاد و باد بر کالسکهام خواهد وزید.
هوش مصنوعی: هر شبی نمیگذرد که از غم تو آزاد نشوم، شعلههای آهم به آسمان میرساند و نالهام در فضا پخش میشود.
هوش مصنوعی: دل من به قدری میسوزد که نمیتوانم آن را تحمل کنم. بنابراین، برای فرار از این درد، بیدلیل و بیهدف آهی از دل برمیآورم که نشاندهنده آتش درونم است.
هوش مصنوعی: اگر مرگ هم لباس جانم را درنمیدرد، بیتو در این آرزوها به بیهوده گریبانم را پاره میکنم.
هوش مصنوعی: از چشمهای من اشک مثل خون میریزد، حالا کجاست آن لحظه مرگ تا مرا به طور کامل بسوزاند؟
هوش مصنوعی: جایز است که تو زیر خاک باشی و من در این سو با لباس سیاه بجنگم و بر سرم خاک بزارم از غم تو.
هوش مصنوعی: چرا برای غم من لباس سیاه نپوشیدی و سر خود را به نشانهی ماتم خاک نکردی؟
هوش مصنوعی: چرا ای سرو خوشبو از باغ من رفتی؟ تو مرا از پا درآوردی و خودت به راهت ادامه دادی.
هوش مصنوعی: چرا در دل من مانند دریا به وجود آمدی و سپس از میان رفتی، در حالی که اشک من کنار تو بود؟
هوش مصنوعی: پدر تو، ای یوسف، با چشمانش به دنبال توست. چرا به سرزمین فانی مصر رفتی بدون اینکه برادرانت را داشته باشی؟
هوش مصنوعی: بر روی شمعی که نماد زیبایی و روشنی توست، چشم قبیله ما روشن و امیدوار بود، اما تو به خاطر آسیب و زخمهای ناشناختهای که به تو رسیده، از ما دور شدی.
هوش مصنوعی: گمان نمیکردم در خواب مرگ تو را ببینم، خواب سنگینی مرا گرفته و بدون هیچ شک و تردیدی تو رفتهای.
هوش مصنوعی: تو را در مکانهای آسمانی چه سعادتی دادهاند که بدون هیچ وقفهای از این دنیای خاکی رفتهای؟
هوش مصنوعی: در این ماجرا تو آرزویی نداری، ولی من دارم. هرچند تو با دل پر از حسرت به دنیا وداع گفتی.
هوش مصنوعی: من در جهنم جدایی از تو گرفتار شدهام و غم و اندوهی بس عمیق را احساس میکنم، اما تو در آرامش و خوشی به بهشت رفتهای و از این درد من بیخبر هستی.
هوش مصنوعی: با رفتن تو، من از زندگیام بینصیب ماندم؛ تو سفر کردی و من در این دنیا تنها و غریب شدم.
هوش مصنوعی: ای گل زیبای زندگی من، کجا هستی؟ ای میوه نخل خوشحالی من، کجا هستی؟
هوش مصنوعی: ای شاخ ارغوان، وقتی از نظر دور شدی، اشکهای ارغوانی من نشان از عشق و اندوه من بر زمین ریختند.
هوش مصنوعی: بیایید ببینیم که چطور آسمان به خاطر اندوه جوانی تو مانند آتش در کاهزار جوانی من شعله ور شده است.
هوش مصنوعی: بیا ببین چگونه چهرهٔ خزانیم به خاطر غمهای قلبیام به خون دل تبدیل شده و بیبهاری چهرهٔ تو چقدر تیره و تار است.
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم به یاد تو سوگواری کنم در حالی که آنچه را که از تو میدانستم و شناخته بودم، در باد گم شده است؟
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ خواست جان تو را بگیرد، به خاطر کینه Why همین حالا نسبت به جان من نیامده است؟
هوش مصنوعی: اگر در کنار مرگ هم نمردم، پس چه جای فخر کردن بر عشق و محبت من است، که حالا خاک بر سرم است و مهربانیام بیمعنا شده.
هوش مصنوعی: زندگی من بدون تو بسیار تلخ و ناگوار است؛ پس از تو خواهش میکنم تا کمی از آن نوشیدنیای که چشیدهای به من بدهی.
هوش مصنوعی: از هر کسی که پرسیدم، از من دوری کردند، تنها غم تو بود که تا لحظه مرگ، یار و همراه من ماند.
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ را به شکل خودت مشاهده کردم و جانم را ندادم، دنیا از سرسختی من حیرت کرد.
هوش مصنوعی: هر کسی که جانش از بدن جدا شده باشد، چگونه میتواند زنده بماند؟ مانند چراغی که خاموش شده، چگونه میتواند روشنایی بدهد؟
هوش مصنوعی: کجا هستند آرزوها و خوشیهای من؟ کجا رفتهاند چشمهایم که به دنبال نور و روشنایی بودند؟
هوش مصنوعی: از بین همهٔ دوستان و همنشینانم، تنها کسی که انتخاب کردهام و به او وابستهام، در دوری و فراق است.
هوش مصنوعی: آه که پرندهٔ روح تو به سرعت از قفس سینهام بیرون رفت، مانند پرندهای که دل من را رها کرده است.
هوش مصنوعی: امید داشتم زمانی که مرگ من فرامیرسد، جسم رنجور من با توجه و تلاش تو به خاک سپرده شود.
هوش مصنوعی: آه و افسوس که زمان به شدت در حال حرکت است و غبار قبر تو اکنون با اشکهای من شسته میشود.
هوش مصنوعی: به من بگو که زندگی بدون تو چقدر سخت و دردناک است، چون دل مجروح من پر شده از اندوه و غم، مثل کبابی که در نمک غرق شده باشد.
هوش مصنوعی: زبان سیاه او با بیاحتیاطی به سخن آمد و شروع کرد به مرثیهخوانی برای این هنر نابود شدهی من.
هوش مصنوعی: هر کسی که بعد از این بخواهد زیبایی و تازگی را در شعر و هنر بیابد، باید به سراغ گل شوره زار برود.
هوش مصنوعی: چرا که پرندهای که نماد روحیهام است، به خاطر درد و رنجی که کشیده، توان پرواز را از دست داده و صحبتهای من نیز به خاطر غم و اندوه به خاموشی گراییده است.
هوش مصنوعی: گلی که در زیبایی تو بود، اکنون در خاک بیارزش شد. افسوس که نشانی از تو در قبر تبدیل به غباری شده است.
هوش مصنوعی: بهار فرا رسیده و گلها در چمن شکفتهاند، ولی حسرتی در دل من وجود دارد که با شکفتن گلها تبدیل به غم شده است.
هوش مصنوعی: درد و حسرتت همیشه در دل من باقی بماند، اما زیبایی چهرهات دیگر در چشمانم نخواهد بود. افسوس!
هوش مصنوعی: شخصی در طول عمرش نتوانسته بر زیبایی تو تکیه کند و حالا به مانند سوارکاری بر تابوت، در نهایت به پایان زندگی خود رسیده است. افسوس!
هوش مصنوعی: جوانی و شکوفایی تو در فصل بهار عمرت است، اما مرگ ناگهان مانند تگرگی سهمگین میتواند این شکوفایی را نابود کند. افسوس که چنین حادثهای پیش میآید.
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و جذابیت تو، قلبها پر از آه و ناله شدهاند و از اخلاق و رفتار تو، افسوس و دریغهای بسیار بر دلها نشسته است.
هوش مصنوعی: عزیزم، تو از محبت و لطف فراوانی برخورداری، اما افسوس که در کنار تو کسی نیست تا همدل و همزبانت باشد. ای سرو زیبای گل، چه دریغ که با تو کسی نیست که احساست را درک کند.
هوش مصنوعی: زمانی که آسمان، تو را به عنوان یک جواهر ارزشمند پیدا کرد، از تو دور شد و در واقع باعث تاسف شد که از وجود تو بهرهمند نیست.
هوش مصنوعی: در باغ ما گلی زیباتر از تو وجود نداشت، اما تو با نگاه بد و حسادت دیگران، تمام زیباییات را از ما گرفتی و بر ما اندوه و افسوس گذاشتی.
هوش مصنوعی: تو که از هر قبیلهای مانند یوسف عزیزتر و باارزشتری، اما تقدیر بد، تو را به دام انداخت و شکار کرد. افسوس که این اتفاق افتاد.
هوش مصنوعی: افسوس و اندوه که نرگس زیبای تو خیلی زود به خواب رفت و گل زیبا روی تو هم زودتر از موعد زیر پرده مستتر شد.
هوش مصنوعی: آه و ناله که بیگل روی تو، قلبم پر از غم و اندوه مانده و در دل من از تو دلیلی برای درد و ناراحتی وجود دارد.
هوش مصنوعی: غبار خط تو که از چشم من پنهان شد، به خاطر آه من، آینهٔ چشمانم در آن غبار باقی ماند.
هوش مصنوعی: از داغ فراق تو، دل من مانند لالهزاری که در جهان خشکیده، در باغ بهشت به تنهایی باقی مانده است.
هوش مصنوعی: وجود تو برای من شادی آورد، اما این شادی به دل نرسید و به خاطر غم تبدیل شد و در جانم بیقرار باقی ماند.
هوش مصنوعی: تو از زندگیام رفتهای و هیچ همدمی برایم نمانده است، جز آن کودک بیخبر از دنیا که در کنارم است و فقط او را دارم.
هوش مصنوعی: تو به طور ناخواسته و بداقبالی زخمی از تیر مرگ خوردی، اما من هنوز جراحت آن تیر را در دل دارم و داغ آن باقی مانده است.
هوش مصنوعی: هیچ زخم و جراحتی نمیتواند به اندازهی درد ناشی از دوری تو بر دل من اثر بگذارد.
هوش مصنوعی: تو از زحمت و غم این روزگار تیره رهایی پیدا کردی، اما مصیبت و درد من هنوز باقی مانده است.
هوش مصنوعی: سرنوشت تو را به سرزمین زوال میبرد و من در انتظار پیامی از سرنوشت باقی میمانم.
هوش مصنوعی: آه و ناله که دیگر از اشک چشم خبری نیست و یادگار جدایی ما و تو همچنان پابرجا باقی خواهد ماند.
هوش مصنوعی: زمانی که عمر تو به پایان میرسد، سرنوشت با بیرحمی آن را قطع میکند و ارتباط ما از هم جدا میشود و این جدایی بسیار ناراحتکننده است.
هوش مصنوعی: در دل و وجود من، زخمها و غمهای زیادی وجود دارد که به خاطر توست. از جدایی و دوری تو، دردها و شکستهای زیادی را تحمل کردهام.
هوش مصنوعی: کدام جریانی مانند دجله وجود دارد که از اشکهای من رنجبارتر باشد؟ و کدام خانهای هست که درد و ناله من در آن به اندازه یک کوره گداخته نیست؟
هوش مصنوعی: من مانند لالهای هستم که از درد تو جان میکشم، چه چاکی که در لباس زندگیام وجود دارد، نمیتواند از جیبم به امانت باشد و از خطر در امان نخواهد بود.
هوش مصنوعی: دیگر چه سودی برای من دارد که از نور خورشید و ماه بهرهمند باشم، وقتی که بدون زیبایی چهرهٔ تو، چشمهایم روشنایی ندارند؟
هوش مصنوعی: بال و پر شادی من آسیب دیده است، به طوری که جز لانه غم، هیچ مکان دیگری برای آرامش و استراحت ندارم.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم به بیان سادهتر بگویم، وقتی که به اندازهی دریا و عمیقتر از آن، چیز ارزشمندی را از دستانم رها کنم، هیچ چیز در هیچ کجا و در هیچ معادی پیدا نخواهد شد که به آن ارزش برسد.
هوش مصنوعی: از هزاران گل که در باغ رفتهاند، تنها یکی که به باد سپرده شده، نشاندهنده آن است که در این دنیای بینهایت زیبا، دیگر گلی در این محوطهی سبز وجود ندارد.
هوش مصنوعی: وقتی او برادری برابر با جان من دارد، برای من دیگر زنده ماندن همچون درویش بیمعناست.
هوش مصنوعی: به او نگاه کن که چگونه در برابر جان قرار میگیرد، زیرا هیچ چیز جز برادری با جان، او را در تاریخ به من نزدیکتر نمیکند.
هوش مصنوعی: برادران از حال و وضعیت ما باخبرند، چرا که بین ما محبتی عمیق وجود دارد و هر یک جان خود را به خاطر دیگری میدهند.
هوش مصنوعی: برادرانم، در این دنیا چه باید کنم از دوریِ تو؟ با دل بیتابم چه کنم و با جان ناتوانم چه باید تدبیر کنم؟
هوش مصنوعی: با رفتن تو، دردی به جانم نشسته و مانند کمانی که در هوا کشیده شده، احساس میکنم که در دنیایی منحنی و پیچیده گرفتار شدهام و نمیدانم چه باید بکنم.
هوش مصنوعی: میتوانستم با صبر و شکیبایی از سنگینی درد جدایی بگذرم، اما جدایی تو خیلی سنگین و دشوار است. چه کار کنم؟
هوش مصنوعی: صبر و تحمل دوری تو باعث شده است که درد و رنج عمیقی بر جان و بدنم حاکم شود و این ناراحتی هنوز در وجودم باقی مانده است. هر چه تلاش میکنم نتوانستهام آن را از دل و جانم بیرون کنم.
هوش مصنوعی: من به جان خودم قسم میخورم و میدانم که مرگ از من نمیگیرد. در این وضعیت گم شدهام و نمیدانم با جانم چه کنم.
هوش مصنوعی: من برای یافتن تو به حدی رنج کشیدهام که جانم به لب آمده است، اما هیچکس راهی به من نمیدهد که به سراغ بیوجودی بروم. حالا چه باید بکنم؟
هوش مصنوعی: دوستانم با زبان خود به من میآیند، اما من با تو که زبانی مشترک ندارم، چه باید بکنم؟
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر نالههای دردناک من گوش فرا داده و این حال، هنوز مرگ به من مهلت نمیدهد تا راز دل را فاش کنم. چه باید بکنم؟
هوش مصنوعی: محتشم به رغم اینکه زندگی میکند، به خاطر مرگ نمیتواند از آن لذت ببرد. اما با این حال، چه کاری از دست من برمیآید؟
هوش مصنوعی: غم تو بر من چنان غلیظ است که هیچ مرزی ندارد و من در این دریای بیکران از اندوه غرق شدهام. چه راهی برای رهایی از این درد دارم؟
هوش مصنوعی: بدن من اگر به شدت در طوفان اشک غرق شود، اگر مانند شمع از بین نروم، کشتن من چیز عجیبی نخواهد بود.
هوش مصنوعی: ماهորդی که در آسمان میتابد ولی تو را در آن نمیبینم، همانند گلی است که در زمین میروید اما بدون وجود تو، بیارزش و بیمعناست.
هوش مصنوعی: شکوفهای که بدون تو از خاک بیرون میآید، مانند برگ شادی من است که در اثر وزش باد فتنه، فرو میریزد.
هوش مصنوعی: گلی که بدون تو زیبایی و شگفتی به دوش میکشد، به خاطر حوادث، دچار آسیب و پارهگی در دامنش شده است.
هوش مصنوعی: در این بهار، اگر سبزهها از زمین رشد کنند، همچون خط سبز تو که در زیر خاک پنهان است.
هوش مصنوعی: اگر امسال بر سرش تاجی از طلا باشد، این فقط به خاطر بازی و نیرنگ روزگار است که مانند تیری از دمی به دمی دیگر تغییر میکند.
هوش مصنوعی: اگر لالهای از داغ تو برنخیزد، لباس زندگیاش از کوه پاره خواهد شد تا به دامن باد بیفتد.
هوش مصنوعی: اگر سنبل (گل خوشبو) به خاطر غم و اندوه سیاهپوش شود، پس وضعیت من که در بلاتکلیفی و پریشانی به سر میبرم، چگونه خواهد بود؟
هوش مصنوعی: اگر بنفشه همیشه به خاطر ضربهای که خورده، چهرهاش کبود شود و دائماً خون بریزد، در آن صورت چشمانش مثل مژگان باد نخواهد بود.
هوش مصنوعی: من دلی شکسته و جانی سوخته دارم، که حالتی از درد و رنج بر من حاکم است؛ پیکرم همچون تن نازک تو بیترحم و بیجان به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: اگر از تو جدا شوم، دیگر هیچ شوق و خوشی در زندگی ندارم. امیدوارم که مشکلات و فتنهها مانند سیلی ویرانگر، من را نابود نکنند.
هوش مصنوعی: تو را آرزوی چیزی به جز لذت و شادی در باغهای بهشت نیست و من همیشه اینگونه زندگی میکنم و تو هم به همین صورت.
هوش مصنوعی: به تو آرزوی خوشبختی و نعمتهای بهشتی را دارم، باشد که همیشه در سایهسار درختان زیبای بهشت قرار بگیری.
هوش مصنوعی: تا زمانی که رحمت خداوند جاری باشد، پاکی و لطافت روح تو در بهشت برین باقی خواهد ماند.
هوش مصنوعی: اگرچه به من آسیب رساندهای و احساس جدایی به من دادهای، امیدوارم روح تو در سایه رحمت و محبت خداوند قرار گیرد.
هوش مصنوعی: اگرچه غم من در آفتاب دلت را سوخته است، امیدوارم که سایهٔ علم و دانش مصطفی بر سر تو باشد.
هوش مصنوعی: وقتی که از دنیا ناامید و دل آزرده شدی، امیدوار باش که از نعمتهای پاک و خوشایند بهرهمند شوی و به برکت وجود علی (ع) دست یابی.
هوش مصنوعی: وقتی پیامبر گفت هر کسی که در راه تو جان بدهد شهید است، برای تو که غریب هستی، پاداش شهیدان کربلا را آرزو میکنم.
هوش مصنوعی: در روزی که گروهی از غریبان جمع شوند، برای تو شفاعت امام علی و موسی رضا، گواهی خواهم داد.
هوش مصنوعی: هرگاه به سوی بهشت روی بیاوری، به گوش تو از سوی فرشتگان بهشت پیامهایی خواهد رسید.
هوش مصنوعی: ای شراب، مرگ که در جوانی نوشیده شده است، بیا و از دست حورهای بهشتی شراب پاک بنوش.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۱۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.