گنجور

 
محتشم کاشانی

ساربان بر ناقه می‌بندد به سرعت محملی

چون جرس ز اندیشه در بر میتپد نالان دلی

محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب

جای دیگر آه سرد و گریهٔ بی‌حاصلی

یک طرف در نیت پرواز باز جان شکار

یک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملی

شهر ویران کرده‌ای را باد صحرا در دماغ

باد در کف چون گل از وی بی‌دلی پا در گلی

وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود

بی‌ترحم صید بندی ناپشیمان قاتلی

سیل اشگ من گر افتد از پی این کاروان

ز آفت طوفان خطر گاهی شود هر منزلی

از بنی‌آدم ندیدم محتشم مانند تو

وصل را نامستعدی انس را ناقابلی