گنجور

 
محتشم کاشانی

صیدی که لعب عشق فکندش به بند تو

ضبط تو دید و جست برون از کمند تو

ای پای تا به سر چونی قند دلپسند

افغان که طعمهٔ مگسانست قند تو

دست مرا که ساخته‌ای زیر دست غیر

کوتاه به ز میوهٔ نخل بلند تو

چند افکنی در آتش سوزان دل مرا

هست این سیاه روز دل من پسند تو

ای مادر زمانه ببین کز خلاف عهد

با من چه می‌کند خلف ارجمند تو

دل برگرفتی ز تو جانا اگر بدی

در سینهٔ من آن دل هجران پسند تو

تلخی مکن که خنده نگهداشتن به زور

می‌بارد از لب و دهن نوشخند تو

امروز کو که باز بتر بیندت به من

بدگوی من که دوش همی داد پند تو

چون محتشم بسی ز ندامت بسر زدم

دستی که می‌زدم به عنان سمند تو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

کس چون جهد ز گیسوی همچون کمند تو

جایی که آن کمند شود پای بند تو

آموخت چشمهای مرا گریه های تلخ

در دیده خنده های لب نوشخند تو

شویم ز گریه روی زمین را که هست حیف

[...]

اوحدی

تا فاش گشت ذکر دهان چو قند تو

رغبت نمی‌کند به شکر دردمند تو

محتاج قید نیست، که زندانیان عشق

بیرون نمی‌روند به جور از کمند تو

کشتند در کنار چمن سروها بسی

[...]

محتشم کاشانی

ای گردن بلند قدان در کمند تو

رعنائی آفریده قد بلند تو

بر صرصری سوار وز دل می‌برد قرار

طرز گران خرامی رعنا سمند تو

خوش نرخ خندهٔ تو به بازار آرزو

[...]

میلی

با آنکه آزموده ترا دردمند تو

هر دم فریب می‌خورد از زهرخند تو

باشد هم از فریب محبت که افکند

خود را به دست و پای اسیران، کمند تو

از بس که می‌کشند ز هر سو کمند شوق

[...]

حزین لاهیجی

صید از حرم کشد، خم جعد بلند تو

فریاد از تطاول مشکین کمند تو

شد رشک طور از آمدنت کوی عاشقان

بنشین، که باد خردهٔ جان ها سپند تو

مشکل شده ست کار دل از عشق و خوش دلم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه