گنجور

 
محتشم کاشانی

دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین

دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوهٔ این

یکی ز غایت عرفان گلیست پرده‌گشا

یکی ز عین حیا غنچه است پرده‌نشین

یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب

یکی به عارض تابنده همچو در ثمین

یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک

یکی به قامت رعنا بلای روی زمین

یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا

یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین

یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان

یکی چو چشم خود از گوشه‌ها گشوده کمین

ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف

گهی به تیغ عداب و گهی به خنجر کین