گنجور

 
محتشم کاشانی

آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد

دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد

آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور

قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد

آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن

اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد

آنکه دردی بی‌دوا نگذاشت یارب از چه رو

غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد

آن که کردت در دبستان نکوئی ذو فنون

در فن یاری تو را تعلیم پنداری نداد

آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم

رایت ظلم تو را بیم از نگونساری نداد

آن که بار بی‌دلان کرد از غم عشقت فزون

محتشم را تا نکشت از غم سبکباری نداد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رفیق اصفهانی

آنکه ما را شیوهٔ تعلیم جز یاری نداد

شیوهٔ یاری ترا تعلیم، پنداری نداد

داد درس دلبری بی مهر استادت ولی

بی مروت هرگزت تعلیم دلداری نداد

آنکه دادت این همه خوبی چه بد دید از جفا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه