حکایت شمارهٔ ۹۰
آوردهاند کی شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه پیر بوالفضل حسن فرود آمد و خادم خانقاه در آنوقت بوالحسن نامی بود و خانقاه را هیچ معلوم نبود خادم گفت مردی بدین مرتبه و جمعی بدین بسیاری آمدند و مرا چیزی نیست کی از برای ایشان سفره نهم. خادم گفت چون من این اندیشیدم شیخ مرا بخواند و گفت ای بوالحسن به بازار باید شد به دکان فلان صراف، و بگوی کی بوسعید میگوید سی دینار بفرست. پیش صراف رفتم و بگفتم کی شیخ سی دینار زر بخواسته است. چون صراف بشنید در حال سی دینار زر نشابوری بسخت و مراروانه فرمود. من به خدمت شیخ آوردم فرمود کی برو و خرج کن. پس دیگر روز شیخ گفت ای بوالحسن برو پیش آن صراف و سی دینار دیگر بستان و خرج کن. من چنان کردم کی شیخ فرمود. سوم روز شیخ گفت هم بر آن صراف رو وسی دینار جداگانه بستان و ده دینار جدا، سی دینار را خربکراگیر تا نشابور و ده دینار خرج کن من بیامدم و صراف را گفتم کی سی دینار جدا بده و ده دینار جدا. صراف گفت این چیست که هر روز چنین نمیگفتی؟ گفتم کی شیخ بنشابور میرود اگر چنانک فردا روز زر از من طلب خواهی کرد خیز و پیش از آنک شیخ برود زر طلب کن. صراف با من بخدمت شیخ آمد، صوفیان چهارپایان ترتیب کرده بودند و بار کرده، صراف به خدمت بیستاد و شیخ هیچ نگفت و اسب برنشست و برفت، صراف بر اثر شیخ میرفت تا بدروازه، چون شیخ از دروازه بیرون شد صراف دل تنگ شد، چون بسر راه نشابور رسیدند کاروانی دیدم که میآمد از نشابور، مردی در پیش کاروان میرفت، چون فرا جمع رسید، سلام گفت و بپرسید کی این کیست؟ گفتند شیخ بوسعید بوالخیرست. آن مرد بخدمت شیخ آمد و سلام گفت. شیخ جواب داد و برفور گفت آن صد دینارزر بدین مرد صراف برسان. مرد صرۀ زر برون کرد و صد دینار بدان صراف داد، صراف زر بستد با شیخ گفت از تو باز نگردم تا مرا قبول نکنی. شیخ گفت پذیرفتم و کار صراف ساخته گردانید و ما از خدمت شیخ مراجعت کردیم.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه پیر بوالفضل حسن اقامت گزید. خادم خانقاه، بوالحسن، از پذیرایی مهمانان ناتوان بود. شیخ به او فرمان داد تا به دکانی در بازار برود و سی دینار زر از صراف بگیرد. بوالحسن به درخواست شیخ عمل کرد و هر روز همین کار تکرار شد. پس از چند روز، شیخ به بوالحسن گفت که برایش ده دینار جداگانه درخواست کند تا برای خود و دیگران خرج کند. وقتی بوالحسن به صراف گفت که هر روز درخواست میکند، صراف را به نزد شیخ آورد. در پایان، شیخ از صراف خواست تا صد دینار زر به او بدهد و او را قبول کرد. بعد از این ماجرا، صراف با شیخ رفت و کارهایش درست شد.
هوش مصنوعی: روایت است که شیخ بوسعید به سرخس سفر کرد و در خانقاه پیر بوالفضل حسن اقامت گزید. در آن زمان، خادمی به نام بوالحسن در آن خانقاه خدمت میکرد و با خود فکر میکرد که چگونه میتواند برای جمعیت زیادی که به خانقاه آمدهاند، غذا تهیه کند. شیخ بوسعید او را صدا زد و فرمود که باید به بازار برود و از صرافی خاص، سی دینار بگیرد. خادم به صراف مراجعه کرد و درخواست شیخ را به او اعلام کرد. صراف بلافاصله سی دینار زر تهیه و به خادم داد. در روز بعد، شیخ دوباره از بوالحسن خواست تا به همان صراف برود و سی دینار دیگر بگیرد. این روند ادامه داشت و هر روز شیخ درخواستی جدید داشت. روز سوم، از بوالحسن خواست تا هم سی دینار و هم ده دینار جداگانه از صراف بگیرد. خادم به صراف گفت که برای شیخ نیازمند این پول است و بهتر است که به زودی درخواستش را برآورده کند. صراف به همراه بوالحسن به خدمت شیخ آمد، اما شیخ هیچ صحبتی با او نکرد و سوار بر اسب شد. صراف هم به دنبال شیخ حرکت کرد. در مسیر به کاروانی برخورد کردند که از نشابور میآمد و یکی از افراد کاروان به شیخ نزدیک شد و از او خواست تا صد دینار به صراف بدهد. صراف که اکنون با اطلاعات جدیدی از موقعیت خود آگاه شده بود، خواستهاش را از شیخ مطرح کرد و شیخ هم این درخواست را پذیرفت و به این ترتیب وضعیت مالی صراف حل و فصل شد و بوالحسن و دیگران از حضور در خدمت شیخ بازگشتند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.