گنجور

 
 
 
کسایی

گر در عمری شبی به ما پردازد

وین جان به لب رسیده را بنوازد

لب بر لب او نهشته ، ناگه خورشید

با تیغ کشیده بر سر ما تازد

عنصری

آن لب نمزم گرچه مرا آن سازد

زیرا که شکر چون بمزی بگدازد

چشمم ز غمانش زرگری آغازد

تا بگدازد عقیق و بر زر یازد

ابوسعید ابوالخیر

من صرفه برم که بر صفم اعدا زد

مشتی خاک لطمه بر دریا زد

ما تیغ برهنه‌ایم در دست قضا

شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد

سنایی

این اسب قلندری نه هر کس تازد

وین مهرهٔ نیستی نه هر کس بازد

مردی باید که جان برون اندازد

چون جان بشود عشق ترا جان سازد

عین‌القضات همدانی

عاشق طلبد جمال تا بگدازد

در هستی او لطیفۀ پردازد

در پیش خودش بدارد و بنوازد

وز دیده برون رود وفامی بازد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه