گنجور

 
ملا مسیح

شبی چون جِیب صبح، آبستن نور

چو خور دامن‌فشان بر شمع کافور

تجلّی شمع خلوت‌خانهٔ او

چراغ آسمان پروانۀ او

هوا صافی چو رای مرد آگاه

زمین از شیر شسته گازر ماه

مهش چون نکته‌چینان گشته غماز

غلط گفتم چو عاشق دشمن راز

همانا مه چو مستان باده‌پیما‌ست

که راز دل در افکنده به صحرا‌ست

جهان از پرتو مه نَطع‌گستر

به شوخی خنده‌زن بر سطح مرمر

غلط کرده ز مه تا مهر تابان

به شب تکبیر‌گو مرغ‌ِ سحر‌خوان

قضا بر باد داده دخل کان را

به سیم اندوده سقف آسمان را

بدان خوبی شبی‌، آیا چه شب بود‌؟

که چون معشوق‌ِ نو عاشق‌طلب بود‌؟

هوایش هم به‌غایت معتدل رنگ

نشاط روز عید از وی خجل‌رنگ

نویسانیده ماه از حسن جاوید

ز نیلوفر خط انکار خورشید

دل خاک از صفا آنگونه بنواخت

که بلور از حیا چون آب بگداخت

چو آیینه زمین صیقل پذیرفت

که عکس شخص را چون آب بنهفت

به یکرنگی چنان مه داد مایه

که می‌آمیخت با خود نور و سایه

زمین و آسمان لبریز مهتاب

جهان غوطه زده در موج سیماب

برادر خواند مانا مهر مه را

بدل کردند زان با همه کُله را

نه ماه از جبه افشاند آن همه نور

ز نور آسمان بارید کافور

ز مهتابی چو خوبان از گل جای

غزالان بیابان بستر آرای

چو رخسار بتان ماه شب‌افروز

به مهتابی دریده پرده روز

براند از طرب گاه نظاره

بساطی یافته ماه از ستاره

ز بنگاه ثری تا کنگر عرش

ز مروارید سوده ریخته فرش

ز قرص ماه شد کافورِ تر حل

سراپای جهان مالید صندل

به ذوق جلوه ماه جهان‌تاب

ز چشم دیرخوابان منفعل خواب

چو حسن گل‌عذران ماه تابان

به خور سر برزده از یک گریبان

چو آنست از چه شد ماه فلک‌باز

چو طفلان شیر مادر از لب انداز

ز تاب ماه شب پوشیده جلباب

چو زنگی‌زن به رو مالد سفیداب

می نورش همه کرده مه آشام

شکسته خور به حسرت زان تهی جام

ز فیض چشمۀ خور دست شسته

به جام عشق دل چون مست شسته

صفا اندر صفا جام شب و روز

میانجی در میان آن ماه دلسوز

گرو برد از ضمیر عارفان شب

ز شادی مه فراهم نامدش لب

فلک دست کلیم الله برداشت

گذر‌گاه نگاه از نورش انباشت

به یک خارق که ماه از خرقه در داد

ز شب رسم سیه‌کار‌ی در افتاد

مگر مه توبه بود و شب گنه‌کار

که شد رویش سفید از وی دگر بار‌؟

به قدر مه نبود آن روشنایی

مگر زد نقب در نور خدایی

به معشوقانه عشوه یوسف ماه

زده همچون زلیخا کبک را راه

به چشم کبک دیده خویشتن را

ز کوه رنگ و بو داده چمن را

ولی کبک دری غمناک کرده

گریبان قصب را چاک کرده

بدان بی‌التفاتی کبک دلریش

زده صد قهقهه بر طالع خویش

زمین سیمین چو صحرا گاه محشر

ز غم بیتاب دل، رام و برادر

که بی‌آن ماهروی سرو قامت

مرا ماه است خورشید قیامت

اگر چه مه لعاب طلق می‌ریخت

ز جان رامِ بیدل آتش انگیخت

محبت در دلی که‌آتش فروزد

گر آب طلق ریزی‌، بیش سوزد

نه سوز آن مه از رام اندکی بود

که آنجا خود دو ماه اینجا یکی بود

چو سوز آتش از گفتن برون‌ست

ازین گویم که چون گل غرق خون‌ست

دو خونین لاله بودند از یکی باغ

ز یک سینه دو دل لذت چشِ داغ

ولیکن مختصر می‌سازم اینجا

سخن بر داستان رام و سیتا

چو یک کس را به زندان رو توان دید

حساب دیگری هم زو توان دید

در آن شب بیدل و با بخت در جنگ

چو مار خسته سر می‌کوفت بر سنگ

ز خوناب جگر چشم تر انپاشت

به لب زهر و به دل الماس می‌کاشت

دمی و یک جهان غم گلو‌گیر

دلی و صد هزاران بند و زنجیر

چو برف از ناامیدی دل‌فسرده

خنک تر از دم کافور خورده

دران شب کان بدش روز قیامت

به مه کرده سخن با صد ملامت

مگر داری به خاطر کینهٔ من‌؟

که می‌سوزی چو دلبر سینهٔ من‌؟

چرا جانم کباب از اخگرِ توست‌؟

نه آب زندگی در ساغر توست‌؟

و لیکن طالعم دارد گرانی

که می‌سوزم به آب زندگانی

در آن بی‌طاقتی گفت ای برادر

که دل بر جا نماند و هوش در سر

بر امید وفای عهد میمون

شد ابتر کار و بارم تا به اکنون

کنون خود کرده باید چاره خویش

نباید کرد ضایع عمر زین بیش

چو بر پیمان وحشی دل نهادم

چه نقد عمر خود بر باد دادم

چنان دانم که بس ناحق شناس است

ز تیغ کین شاهی کم‌هراس است

برو فردا طلب کن تا بیاید

که از مردان وفای عهد شاید

وگر عذری به پیش آرد چو نادان

زبان درکش بزن تیع سرافشان

یقین دان بی‌وفا ر ا کشته باید

ببینم تا چه دیگر پیشم آید

وگر تدبیر نتوان کرد بسیار

که باشد کفر نومیدی ز دادار